۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

این بغضهای بسته . . .

۱۲ خرداد ۱۳۸۹

نزدیک به یازده سال پیش و بعد از وقایع ۱۸ تیر ۱۳۷۸ و حمله وحشیانه آدمخواران و مزد بگیران علی خامنه‌ای به خوابگاه های دانشجویان در کوی دانشگاه تهران و آن جنایات پلید که همه شرحش را میدانند و تحت تاثیر آنچه بر دوستانمان گذشت، قطعه‌ی زیر را نوشتم که البته در طی این سالها در هیچ کجا منتشرش نکردم. در مرور گذشته‌ها، این نوشته را هنوز حال ِ امروزمان یافتم، حال ِ امروز ایران و ایرانیان! امروزی که هنوز پر از بغضهای بسته است. باشد که ده سال بعد باز چنین حال و روزی نداشته باشیم، باشد که این بغضها گشوده شود.

گرچه بغضهای امروز در گذر زمان و جنایاتی که در حق این ملت شده مدام پـُرتر و خشماگین تر شده اما این دست نوشته، بیقراری و بغض آنروز بود.


دمـی اگـر دمـد بوقـت

یاری اگـر رسـد بوقـت

نـیـزار تنهـایی ما

بانـگ قفس را بشکند

روزی اگر فـریاد کند

غوغـای بند ساکـت کند

شِکـوه‌هایش سر دهد

تخـتها لرزان کند


نیـزار تنهـایی ما

نجابت مهـجور ما

آن خـُفـتـه‌ی بیـدار ما

در گلو مانـده به حبـس

نـاله‌ی پنهـان ما


گـر رهـا از چله‌ی سازَش شود

گـر برون آیـد از آن زخم درون

گر نفـس در قامت دردش دَمیـم

تا بیکـران ِ کهکشان

عرش را لرزان کند

افلاک را بیتاب کند

آنگـاه یکی از آسمان فریاد کند:

" حنجره‌های خستـه

این بغضهای بستـه

سربی ِ آسمانند

گـرچه به خاک نشـسـته " .


۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

رفقای نازنین ... درود بر شما

۲ خرداد ۱۳۸۹
شرمنده‌ی دوستانی هستم که با نبودنم اسباب نگرانی‌شان شدم. حقیقت اینکه نه بازداشت و زندانی بودم و نه بی خیال و فراموشکار، نه از کشور خارج شده بودم و نه از فکر شما جدا. بروز یک مشکل فنی و تکنولوژیک و به دنبال آن هشدار جدی یک دوست آگاه سبب شد تا از روی احتیاط مدتی از فضای اینترنت دور باشم. مدتی نزدیک به دو ماه که با چند مورد گرفتاری شخصی که در آن پیش آمد، هم در طی آن جابجایی هایی داشتم و هم باز بدلیل هشدار آن دوست و از روی احتیاط حتا اکانتم را هم "لاگ این" نکردم و پیامهای پر از مهر شما هم بهمین دلیل منتشر نشده بود. با تمام وجود پوزش میخواهم. من ِ کوچکترین را ببخشید دوستان نازنین و پر مهر که در این روزهای پر نگرانی، منهم ناخواسته شما را نگران کردم، شرمنده ی دلهای پر مهرتان هستم.

البته و با کمال تاسف و به دلایلی از این به بعد هم دسترسی زیادی به اینترنت ندارم اما تمام کوششم را میکنم تا هر طور شده این صفحه‌ی کوچک را با فواصلی به روز نگه دارم.

آمدن خرداد، تاب و تحمل و احتیاط مرا هم بسر آورد. یکسال از کودتای سیاه انتخاباتی و آغاز سرکوب و بازداشت و تجاوز و کشتار وحشیانه و آشکار ایرانیان بدست رژیم علی خامنه‌ای گذشت و ما یاران و دوستان بسیاری را از دست دادیم و زخمهای بسیار بر دل و جان پذیرفتیم. در همین روزها و هفته‌های اخیر بر اعدام پنج ایرانی برومند دیگر گریسته‌ایم، بر احوال گمنامان دربند، بر حال نوریزاد و پناهی، بر دردهای بهاره مقامی، بر احوال آنها که تنها به جرم نوشتن اکنون در کنار قاتلان و قاچاقچیان و مجرمان خطرناک در زندان رجایی شهر در بندند و بر احوال خیلیهای دیگر از جمع مظلوم و بیگناه ایرانیان.

من اما هنوز به روزهای خوب و به برخاستن همه ایرانیان امیدوارم. به روزیکه همه دل سپرده به یکدیگر در تنها راه و شکل باقیمانده، اعتصاب کرده و در خانه‌ها بنشینیم و با قدرت سکوت و خاموشیمان این رژیم سفاک و ددمنش را به تعطیلی و سقوط بکشانیم.

به امید ایرانی آزاد و آزادی همه اسیران و دادستانی همه آسیب دیدگان و شهیدان راه آزادی و با امید به دیدار همه آزادیخواهان و دوستان خوبم در آن روز آزادی.


۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

فرخنده بـاد نـوروز، این بـزرگ جشن ملی ایرانیـان

فردوسی بزرگ در شاهنامه و در باب پیدایش نوروز چنین میسراید:

چو خورشـید تابان میان هوا
نشسته بر او شاه فرمانروا
جهان انجمن شد بر تخت او
شگفتی فرو مانده از بخت او
به جمشید بر گوهر افشاندند
مران روز را "روز نـو" خواندند
سر سال نو هرمز فرودین
برآسوده از رنج روی زمین
بزرگان به شادی بیاراستند
می و جام و رامشگران خواستند
چنین جشن فرخ از آن روزگار
به ما ماند از آن خسروان یادگار

و باشد که روزی چنین بخوانیم، آنگونه که حضرت سعدی سروده:

علم دولت نوروز به صحرا برخاست
زحمت لشگر سرما ز ِ سر ِ ما برخاست
بر عروسان چمن بست صبا هر گوهری
که به غواصی ابر از دل دریا برخاست

به امید نوروز این سرزمین اشغال شده ... و آزادی ایـران و همـه اسیران ... و ستاندن داد همـه ستمدیدگان و داغداران.
ایـران یکروزی آزاد، ایـرانیــان دلشـاد، ایـران همیشـه آبـاد ... اهـریمن سـرنگون بـاد.
فرا رسیدن نوروز، بزرگ جشن ملی ایرانیان و این سال شکیبایی و ایستادگی‌ فرخنده باد.

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

فتـوا سـوزان ایـرانیـان در شب چهارشنبه سوری!

۲۶ اسفند ۱۳۸۸

سال ۸۸ همراه با نورافشانی و شعله‌های ایرانیان راستین این سرزمین رو به پایان نهاد. شب آخرین چهارشنبه سال طبق سنت ایرانیان راستین و کهن این سرزمین شب تقابل نور است برابر سیاهی، شب جشن پیروزی روشنایی بر تاریکی. گرچه اهریمن (همان که خود را جانشین خدا بر زمین میداند) این تقابل را دوست ندارد و از هر شعله و نوری چه در خیابانها و شهر و چه در ذهنها و دلها میهراسد و هیچ نبردی را برابر خودش که مظهر تمام تاریکیهاست تاب نمی‌آورد اما، ایرانیان آتش و روشنی را به رخ اهریمن پلید زمان کشیدند. علی خامنه‌ای، این اهریمن نادان (همان که او را رهبر مینامند) سعی کرد برای خاموشی این آتش به فتوا و حکم شرعی متوسل شود و پیشاپیش آن را در نطفه خفه کند اما همان نادانی و بلاهت کار دستش داد. او با مطرح کردن آن فتوای مضحک خود را برابر آزمون بزرگی قرار داد. آزمون مقبولیت و مشروعیت نزد مردم، آزمون میزان اهریمن پذیری (همان که ولایت پذیری مینامندش) و اطاعت و سر سپردگی مردم. و آنکه بازنده بود از پیش معلوم بود: علی خامنه‌ای، این خونخوار نادان.

مهم نیست که بخشی از مردم از ترس آسیب دیدن در این شب پا به خیابانها نگذاشتند. مهم نیست که گروهی از ترس دستگیری در آستانه‌ی سال نو و یا توقیف خودروهایشان به خیابانها نیامدند و در خانه‌هایشان این جشن را برگزار کردند. حتا مهم نیست که بخشی از سبزها بعلت گرفتاریهای آخر سال و یا شاید کمی یاس و نومیدی این حضور را جدی نگرفتند. مهم اینست که با تمام این مسایل اما، در چهار جبهه‌ی شهر از شمال و جنوب تا شرق و غرب، باز مردم در خیابانها بودند، آتش برپا کردند و روشنی افروختند تا دلها همچنان گرم بماند، تا امید از این خانه و دیار رخت برنبندد، تا سیاهی و تیرگی و تاریکی شهر را در بر نگیرد و از همه مهمتر، تا فتوای یک ابله را در آتش بسوزانند. این چهار شنبه سوری، چهارشنبه سوری دیگری بود. شب تقابل علنی روشنایی برابر آن تاریکی بود که از پیش گفته بود آتش بر نیفروزید، و چه فتوا سوزانی شد! آنهم پیش چشم همه چماقداران و مزدوران و آدمخواران اهریمن. فتوای علی خامنه ای، این اهریمن پلید و نادان در آتش خشم و امید ملت اهـورایی سوخت و بر باد شد. این سرنوشت خود او هم هست، دیر یا زود، اما هست و هیچ تردیدی در آن نیست. آن روز فرا میرسد.

ایـران یکروزی آزاد، ایـرانیــان دلشـاد، ایـران همیشـه آبـاد ... اهـریمن سـرنگون بـاد.


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ریشه‌های کهن جشن سوری یا چهار شنبه سوری


۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

سریال سازان سیما، همدست و همداستان کودتا گران

۱۹ اسفند ۱۳۸۸

سیمای رنگ پریده، خیانتکار و دروغگوی ولایت اینروزها دربدر پی اندک اعتبار از دست رفته‌ی خود است. ملتی که در طی این ماههای سخت جز وارونه نمایی و دروغ و جعلیات و وقاحت از سیمای ولایت و ضرغامی ندیده، تنها هنگام سریالها و فیلمهای آن پا سست میکند و به تماشای آن مینشیند. سیما هم این را میداند. میداند که با تهیه و تولید برنامه‌های سرگرم کننده باید مخاطب بگیرد و سپس در دل همین برنامه‌ها و همچنین در پیش و پس نمایش آنها با بیل به جان مغز و احساس مردم بیفتد. سریال سازان و فیلم داستانی سازان سیما بهترین طعمه‌ برای این کار هستند. این گروه که اکثرشان از ادعای روشنفکری و فرهنگی بودن نزدیک به انفجار هستند همانهایی میباشند که در جمعهای خصوصی شان از آزادی و دموکراسی میگویند، از جوامع باز و رسانه‌ها و شبکه‌های خصوصی و مستقل میگویند، گاهی هم ناپرهیزی کرده و کمی از فرهنگ و شعر و موسیقی و هنر میگویند اما همه اینها که میگویند (که خیلیهایش را هم بی آنکه بفهمند غلط میگویند) جز حرف، هیچ نیست. وقت عمل که میرسد، وقتیکه برای همه این ادعاها کاری بکنند یا کاری را نکنند، میگویند "من نکنم یکی دیگه اینکار را میکنه" یا "ما کارمون اینه. نمیشه که بذاریمش کنار"!... و بدین ترتیب همانها که شبها عرقشان را با سیرابی و کله پاچه میل میکنند (که البته هیچ اشکالی ندارد) و یا در مملکت ولایتی و اسلامی، جام ویسکی و شرابشان را به سلامتی هم بالا میبرند و در مستی و خوشی دست در گردن هم میرقصند (که این هم هیچ اشکالی ندارد)، حواسشان نیست که در همان لحظه‌ها چه انسانهایی گوشه و کنج زندانها افتاده‌اند و یا در حال شکنجه و بازجویی هستند (اینست که اشکال دارد!). همانها فردا با تهیه کننده‌های ولایتی و حکومتی و سپاهی و اطلاعاتی جلسه میگذارند تا کار تازه‌ای راه بیندازند.

البته از نوستاره ها و کهنه ستاره‌های پوک و پوشالی که همه احتیاجشان به دیده شدن و معروفیت و محبوبیت است هیچ انتظاری نیست. آنها مریض اینگونه توجه گرفتنها از مردم هستند، که کسی آنها را با انگشت نشان دهد و لبخندی نثارشان کرده و در خواست عکس و امضا کند. اما از نویسندگان و کارگردانان که قرار است راس یک اثر مثلن هنری باشند که میشود این انتظار را داشت که اسباب این مردم فریبی و حقه بازی نشوند. این سیمای سراسر دروغ و فریب که بیجهت برای مردم برنامه‌ی سرگرم کننده نمیسازد. دلش که برای مردم خسته و داغدیده و رنجدیده نسوخته. او این برنامه‌ها را میسازد تا مردم پای آن بنشینند و در آن غرق شوند تا باقی چیزها را فراموش کنند، تا فکر نکنند، تا سراغ خبر و رسانه‌های آزاد نروند، تا حواس شان را از باقی مسایل منحرف کند و فکر کنند که خب پس همه چیز تمام شد! و تازه لابلای این نمایشهای مضحک حرف اشغالگر را هم بشنوند.

چه کسی اسباب و وسیله‌ی این داستان است؟ چه کسی این خواست کودتاگران و چپاولگران و متجاوزان و اشغالگران میهن را اجرا میکند؟ همین نویسندگان و کارگردانان و بازیگران وطنی! همین گروه سریال سازان و فیلم سازانی که در خفا ضد نظامند ولی در دفاتر و راهروهای سیما تا کمر برابر آن خم! ضربه ای که اینها به ملت و خواسته هایشان میزنند از ضربه‌های آنها که اعتقاد به نابودی مخالف دارند و با اعتقاد ضربه میزنند بمراتب بدتر است. اینها از پشت به مردم ضربه میزنند. اینها برای حفظ موقعیت و اعتبار خود، برای تفریحات و ویلای شمال خود، برای سفر خارج از کشور و همه سور و سات خود، در خفا با هر کسی مینشینند و معامله میکنند اما به میان مردم که می‌آیند در ظاهر ابراز همدردی و همنظری میکنند. حاضرند هر کاری بکنند تا پول پنت هاوس شان فراهم شود! چه اهمیت دارد که رادمرد یا راد زنی کنج یک سلول ۲ در ۱ افتاده باشد؟ اصلن به آنها چه؟ آنها کارشان هنر است نه سیاست!!!... گاهی هم متوهم میشوند که در این شرایط خاص با تولید و حضور در کارهای سرگرم کننده در حال ترمیم و بازسازی روحیه مردم هستند!!!

آری ... اکنون بیندیشیم که یک کارگر ساده چرا باید اعتصاب کند و یک لقمه نان شب خود و زن و بچه‌اش را به خطر بیندازد؟ از ذهن او به ماجرا نگاه کنیم. او باید به چه چیز و چه کسی دلخوش کند؟ اگر روزی آنها که فرصت تحصیل داشته‌اند و امروز سطح سواد و فرهنگشان بالاتر رفته، اگر روزی آنها که دستشان به دهان‌شان میرسد و کار و درآمد بهتری دارند برای ادعاها و خواسته هایشان دست از کار (آنهم از نوع مردم فریبش!) کشیدند و خطر کردند، آنوقت باید از آن کارگر ساده، محروم و تحت فشار سخت زندگی هم انتظار داشته باشیم.


۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

اگر زنان نبودند، هرگز نبود جنبش، هرگز نبود ایران

۱۷ اسفند ۱۳۸۸

پیشکش به همه‌ی زنان و دختران سبز و سربلند ایران که مایه‌ی بالیدن و شایسته‌ی ستایش اند. هشتم مارس، روز جهانی زن، بر همه شما فرخنده و گوارا باد. امید که روزی بر زخمهای تن و داغ دلهایتان، سبزه‌ی رهایی و آزادی نشیند.


همراه سپیده و آفتاب

همراه برق بُـران خورشید

همگام نخستین راهیان پیکار با تاریکی

او ... خود نخستین بود


در خیابان ایستادگی

در کوچه تنگهای شهامت

در شهر پایمردی

در خط داغ نخست

پیش آهنگ و پیش ِ رو

رخ در رخ تیرگی، پلیدی و تاریکی

او ... مشعل روشنی بود


سینه سپر چون سنگِ قرص

بی واهمه، بی تردید

حنجره‌ ای پر طنین

دلی گرم، جانی سبز

گره شده مشتهایش

با گامهای بی هراس، استوار

با پـُردلی، جسوری و بی پروا

او ... زن ایـــرانی بــود

بانوی سبز و بیقرار آزادی


همو که سینه سپر میکرد

برای مردان و پسران

همو که پناه بود

در سکوت یا که با فریاد

همو که چشم در چشم کفتار داشت

همو که سنگ،

به دست مردان میگذاشت

همو که پـُر میکرد،

جای خستگی و تردید هر مردی

همو که مرهم میگذاشت،

بر هر زخم و هر دردی

همو که در چشمش اشک و خون

همو که در سینه اش،

آه و خشم داشت

همو که بر تنش هزار هزار زخم

همو که در دلش،

داغ جانسوز داشت


هـان ای زن ایرانی!

درین ماههای پر داغ و درد و خون

درین ماههای پر غرور و بیم و امید

ما ... تو را ز نو شناختیم

تو را ای مادر، خواهر، رفیق، همسر!

تو را ای عزیز پر مهـر میهـن!

ما ... تو را دوباره دریافتیم


هـان ای زن ایرانی، ای دختر ایرانی!

ما مبهوت این شهامتیم

شگفت ازین جسارتیم

از اینهمه حضور تو،

در عجب و در حیرتیم


هـان ای زن ایرانی، ای دختر ایرانی، ای فرخنده بانوی میهن!

ما ... مردان و پسران ایـران

بتو میبـالیــم با تمام جان

اگر که تو نبودی،

هرگـز نبود جنبش

هرگـز نبود ایـران

ایران و این زنانش

همیشـه بــاد جـاودان


۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

حکومتی که فرزند ۲۰ ساله‌اش را بکشد، خودش را دفن میکند

۱۵ اسفند ۱۳۸۸

حکم مضحک محاربه باز هم از دهان آلوده و پر از نجاست رژیم اشغالگر اسلامی فاشیستی ولایت خارج شده است. باز هم برای یکی از خیل آنهایی که در دوران همین حکومت پرورش یافته‌اند. برای آزاده و رعنایی که تمام بیست سال زندگی‌اش را در همین سیستم رشد کرده، در مدارس همین سیستم درس خوانده و پا به دانشگاههای همین سیستم گذاشته.

محمد امین ولیان، نه جاسوس است نه غریبه، نه سلطنت طلب نه منافق، او حتا برانداز هم نیست، او خواهان اصلاحاتی هر چند اندک در درون همین سیستم و حکومت بوده است. او برای بیان اعتراضش پا به خیابان میگذارد و برابر حمله‌ی سرکوبگران و برای دفاع از خود سنگ برمیدارد. برابر باتون و اشک آور و گلوله و تفنگ، سنگ کمترین پاسخ است.

و البته حکومت از آن سنگ نمیترسد. از اراده‌ای که سنگ را برداشته میترسد. از بینش و نگاهی که حق را میشناسد و دفاع از حق را، حق خود میداند میترسد. از اراده‌ای که تابع و مطیع بی چون و چرا نیست میترسد. از غیرت و همیتی که برای دفاع از خود می‌ایستد و نمیهراسد، میترسد. حکومت از فراگیری این اراده و بیداری همه آنها که معترضند و خاموش و در نظاره میترسد. میترسد که اگر نکشد، کشته شود! اما غافل است از اینکه آن که فرزند میکشد، خودش را دفن میکند. این نسل، نسل همین انقلاب و همین حکومت است که در دامان خود او رشد کرده. با کشتن این نسل حکومت خود را انکار میکند. او با صدای بلند میگوید که من شایسته‌ی بزرگی و سرپرستی بر فرزندانم نیستم. من لیاقت در دست گرفتن امور او را ندارم. من نمیتوانم پاسخ پرسشهای او را بدهم. من نمیتوانم حق او را ادا کنم. من اگر او حقش را بخواهد جز سرکوب و زندان و شکنجه و تجاوز و اعدام، چیزی برای دادن به او ندارم. من اگر او برای حقش و برای دفاع از خود بایستد، جز نابودی او به هیچ نمی‌اندیشم!... و البته که تا کنون هم جز این نبوده!

چنین حکومتی، گروهی از نسل خود را نا امید و سرخورده میکند، گروهی دیگر را به نابودی میکشاند و گروهی را هم به نبرد با خود مصمم میکند. چنین حکومتی هیچکدام از فرزندانش را کنار خود نمیابد و بناچار برای فرار از تنهایی و حفاظت از منافعش به سراغ حرامزادگان میرود (نه حرامزادگان شرعی که این عنوان پستی سازندگان و تعریف کنندگان این واژه را میرساند. زایش انسان مرتبتی بالاتر از این تعاریف سخیف دارد. منظور حرامزادگان ذاتی‌ست) و حرامزادگان هم مهری بر او ندارند. اگر همراهی و همقدمی میکنند برای بهره‌ایست که میبرند. بدین ترتیب چنین حکومتی خود، خودش را دفن میکند، میان سرخوردگی و نفرت فرزندانش ... و روزی فرزندانش بر گور او شادمانی و پایکوبی میکنند.

آیا حکومت اینها را میفهمد؟ آیا میفهمد که ولیان و ولیانها دشمن نبوده‌اند؟ میفهمد که او خود اسباب برداشتن سنگها شده؟ میفهمد که با بردار کردن ولیان گوشه‌ای از خود و آرمانهایش را بردار میکند؟ میفهمد که دیگر نسلی برای بقاء و ادامه‌ی خود نگذاشته و ندارد؟

گرچه دانستن همه اینها هم دیگر دیر شده. غاصبان و اشغالگران میهن، جوانان و فرزندان راستین این خاک را به مسلخ برده‌اند و این بازی خونین جز به سرنگونی خونریزان و حرامزادگان پایانی ندارد. هر یک جان دیگری که فتح کرده و به کارنامه‌ی متعفن و سیاهشان بیفزایند آنروز را، یکروز جلو خواهد انداخت. هر یک فرزند دیگری که از این ملت بگیرند، بر کینه‌ی این ملت و صاحبان اصلی و راستین این میهن خواهد افزود و سقوط و سرنگونیشان را پیش خواهد انداخت. پس بهتر است با اعدام رعنا و برومندی دیگر چون ولیان، بر این کین و بر این خشم بیش از این نیفزایند.