۱۲ خرداد ۱۳۸۹
نزدیک به یازده سال پیش و بعد از وقایع ۱۸ تیر ۱۳۷۸ و حمله وحشیانه آدمخواران و مزد بگیران علی خامنهای به خوابگاه های دانشجویان در کوی دانشگاه تهران و آن جنایات پلید که همه شرحش را میدانند و تحت تاثیر آنچه بر دوستانمان گذشت، قطعهی زیر را نوشتم که البته در طی این سالها در هیچ کجا منتشرش نکردم. در مرور گذشتهها، این نوشته را هنوز حال ِ امروزمان یافتم، حال ِ امروز ایران و ایرانیان! امروزی که هنوز پر از بغضهای بسته است. باشد که ده سال بعد باز چنین حال و روزی نداشته باشیم، باشد که این بغضها گشوده شود.
گرچه بغضهای امروز در گذر زمان و جنایاتی که در حق این ملت شده مدام پـُرتر و خشماگین تر شده اما این دست نوشته، بیقراری و بغض آنروز بود.
دمـی اگـر دمـد بوقـت
یاری اگـر رسـد بوقـت
نـیـزار تنهـایی ما
بانـگ قفس را بشکند
روزی اگر فـریاد کند
غوغـای بند ساکـت کند
شِکـوههایش سر دهد
تخـتها لرزان کند
نیـزار تنهـایی ما
نجابت مهـجور ما
آن خـُفـتـهی بیـدار ما
در گلو مانـده به حبـس
نـالهی پنهـان ما
گـر رهـا از چلهی سازَش شود
گـر برون آیـد از آن زخم درون
گر نفـس در قامت دردش دَمیـم
تا بیکـران ِ کهکشان
عرش را لرزان کند
افلاک را بیتاب کند
آنگـاه یکی از آسمان فریاد کند:
" حنجرههای خستـه
این بغضهای بستـه
سربی ِ آسمانند
گـرچه به خاک نشـسـته " .