۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

اندر امروز و فردای مقام معلق!! . . . (۱)

قصه‌ی ما حرف تعارف هیچوقت نداشته

یکی بود یکی نبود تو چنته نداشته

قصه‌ی ما قصه نیست، یه آینه‌س

زندگیه همش، پا به پای آدما، تو دل شهر،

توی کوچه و توی هر خونه‌س

تویی که همه چیز برات یه خیاله

تویی که وجودت کثیف ترین امیاله

آی با توام! تو که اسمتو مقام گذاشتی

یه مشت ابله و احمق سر کار گذاشتی

تو که پول دادی، مول دادی، دلار دادی

تو که ثروت این خاک به باد دادی

تو که پول گاز، پول نفت، پول زرهای خاک

به مزدور، اجنبی، به دستمال بدست دادی

دادی که اسمتو فریاد بزنن

هر کی نگفت، باتوم تو سرش زنن

دادی که بهت مقام بگن

با ترس و لرز، با احترام، واسه‌ی اون دُلارا بگن

اصلن بگو بینم این ثروت و پول،

مگه ارث باباته ای سگ پدر؟!

شرمنده از این حرفی که زدم

شرمنده‌ی نسل سگها شدم!

آخه اگه مادر، خواهر با دخترات

عمری شب کار بودن هم انقدر پول نداشت

آخه بیشرف، بی نسب، ای راهزن

با پول ایران بهت مقام بگن؟

مقام کم بود، واسه تو کوچیک، نازک و لاغر بود؟!

دادی سفارش که بزرگ، چاق و کلفتش بکنن؟!

عظیم، رفیع، معظم بکنن؟!

آخه نادان مگه چش تو نداری؟

گوش به صدای مردم تو نداری؟

هر چی عظیم و هر چی رفیعه،

از جانب ملت واسه‌ی تو ردیفه!

آخه ابله، احمق، ای بیمار

دوست داری پشت مقامت، معظم بذارن؟!...

میاد اونروز ای نازک بدن، که تو رو هی معلق بذارن!

میرسه اونروز ای ابرو کمن، صاف توی اون مقامت بذارن!

اونروز که اون چادر سیاه، از روی شونه‌ت ورکشن

به زلفات هی شونه کشن، واسه ابروهات هی وسمه کشن،

به گونه‌هات سرخاب بمالن، واجبی به موهات بمالن،

اون تکه گوشت کثیف، اون زبون خبیثت،

از اون بیخا بِبُرن

تو کوچکی، تو پستی، تو خُردی و حقیری

اما خودت تو هرگز، هیچوقت اینو ندونی

کافیه وا کنی در، پا تو کوچه بذاری،

به شهر، پارک و خیابون،

تا نفرت رو ببینی

غصه نخور بی پدر!

تا وقتی اونروز بیاد، ملت تو رو ترفیع داده

از اون بالا جرخوردی تو

به زیر پا جا بهت داده

آی مقام معلق! . . . آی گدای جُعلق!

آی راهزن، آی جانی، آی قاتل کثافت

فردا میاد خیلی زود

اونوقت تویی و ملت . . .

میدونی اونوقت چی میشه؟

باقیشو برات میگم من

فعلن برو پا منقل!

ادامه دارد . . .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر