فردوسی بزرگ در شاهنامه و در باب پیدایش نوروز چنین میسراید:
چو خورشـید تابان میان هوا نشسته بر او شاه فرمانروا جهان انجمن شد بر تخت او شگفتی فرو مانده از بخت او به جمشید بر گوهر افشاندند مران روز را "روز نـو" خواندند سر سال نو هرمز فرودین برآسوده از رنج روی زمین بزرگان به شادی بیاراستند می و جام و رامشگران خواستند چنین جشن فرخ از آن روزگار به ما ماند از آن خسروان یادگار
و باشد که روزی چنین بخوانیم، آنگونه که حضرت سعدی سروده:
علم دولت نوروز به صحرا برخاست زحمت لشگر سرما ز ِ سر ِ ما برخاست بر عروسان چمن بست صبا هر گوهری که به غواصی ابر از دل دریا برخاست
به امید نوروز این سرزمین اشغال شده ... و آزادی ایـران و همـه اسیران ... و ستاندن داد همـه ستمدیدگان و داغداران. ایـران یکروزی آزاد، ایـرانیــان دلشـاد، ایـران همیشـه آبـاد ... اهـریمن سـرنگون بـاد. فرا رسیدن نوروز، بزرگ جشن ملی ایرانیان و این سال شکیبایی و ایستادگی فرخنده باد.
سال ۸۸ همراه با نورافشانی و شعلههای ایرانیان راستین این سرزمین رو به پایان نهاد. شب آخرین چهارشنبه سال طبق سنت ایرانیان راستین و کهن این سرزمین شب تقابل نور است برابر سیاهی، شب جشن پیروزی روشنایی بر تاریکی. گرچه اهریمن (همان که خود را جانشین خدا بر زمین میداند) این تقابل را دوست ندارد و از هر شعله و نوری چه در خیابانها و شهر و چه در ذهنها و دلها میهراسد و هیچ نبردی را برابر خودش که مظهر تمام تاریکیهاست تاب نمیآورد اما، ایرانیان آتش و روشنی را به رخ اهریمن پلید زمان کشیدند. علی خامنهای، این اهریمن نادان (همان که او را رهبر مینامند) سعی کرد برای خاموشی این آتش به فتوا و حکم شرعی متوسل شود و پیشاپیش آن را در نطفه خفه کند اما همان نادانی و بلاهت کار دستش داد. او با مطرح کردن آن فتوای مضحک خود را برابر آزمون بزرگی قرار داد. آزمون مقبولیت و مشروعیت نزد مردم، آزمون میزان اهریمن پذیری (همان که ولایت پذیری مینامندش) و اطاعت و سر سپردگی مردم. و آنکه بازنده بود از پیش معلوم بود: علی خامنهای، این خونخوار نادان.
مهم نیست که بخشی از مردم از ترس آسیب دیدن در این شب پا به خیابانها نگذاشتند. مهم نیست که گروهی از ترس دستگیری در آستانهی سال نو و یا توقیف خودروهایشان به خیابانها نیامدند و در خانههایشان این جشن را برگزار کردند. حتا مهم نیست که بخشی از سبزها بعلت گرفتاریهای آخر سال و یا شاید کمی یاس و نومیدی این حضور را جدی نگرفتند. مهم اینست که با تمام این مسایل اما، در چهار جبههی شهر از شمال و جنوب تا شرق و غرب، باز مردم در خیابانها بودند، آتش برپا کردند و روشنی افروختند تا دلها همچنان گرم بماند، تا امید از این خانه و دیار رخت برنبندد، تا سیاهی و تیرگی و تاریکی شهر را در بر نگیرد و از همه مهمتر، تا فتوای یک ابله را در آتش بسوزانند. این چهار شنبه سوری، چهارشنبه سوری دیگری بود. شب تقابل علنی روشنایی برابر آن تاریکی بود که از پیش گفته بود آتش بر نیفروزید، و چه فتوا سوزانی شد! آنهم پیش چشم همه چماقداران و مزدوران و آدمخواران اهریمن. فتوای علی خامنه ای، این اهریمن پلید و نادان در آتش خشم و امید ملت اهـورایی سوخت و بر باد شد. این سرنوشت خود او هم هست، دیر یا زود، اما هست و هیچ تردیدی در آن نیست. آن روز فرا میرسد.
سیمای رنگ پریده، خیانتکار و دروغگوی ولایت اینروزها دربدر پی اندک اعتبار از دست رفتهی خود است. ملتی که در طی این ماههای سخت جز وارونه نمایی و دروغ و جعلیات و وقاحت از سیمای ولایت و ضرغامی ندیده، تنها هنگام سریالها و فیلمهای آن پا سست میکند و به تماشای آن مینشیند. سیما هم این را میداند. میداند که با تهیه و تولید برنامههای سرگرم کننده باید مخاطب بگیرد و سپس در دل همین برنامهها و همچنین در پیش و پس نمایش آنها با بیل به جان مغز و احساس مردم بیفتد. سریال سازان و فیلم داستانی سازان سیما بهترین طعمه برای این کار هستند. این گروه که اکثرشان از ادعای روشنفکری و فرهنگی بودن نزدیک به انفجار هستند همانهایی میباشند که در جمعهای خصوصی شان از آزادی و دموکراسی میگویند، از جوامع باز و رسانهها و شبکههای خصوصی و مستقل میگویند، گاهی هم ناپرهیزی کرده و کمی از فرهنگ و شعر و موسیقی و هنر میگویند اما همه اینها که میگویند (که خیلیهایش را هم بی آنکه بفهمند غلط میگویند) جز حرف، هیچ نیست. وقت عمل که میرسد، وقتیکه برای همه این ادعاها کاری بکنند یا کاری را نکنند، میگویند "من نکنم یکی دیگه اینکار را میکنه" یا "ما کارمون اینه. نمیشه که بذاریمش کنار"!... و بدین ترتیب همانها که شبها عرقشان را با سیرابی و کله پاچه میل میکنند (که البته هیچ اشکالی ندارد) و یا در مملکت ولایتی و اسلامی، جام ویسکی و شرابشان را به سلامتی هم بالا میبرند و در مستی و خوشی دست در گردن هم میرقصند (که این هم هیچ اشکالی ندارد)، حواسشان نیست که در همان لحظهها چه انسانهایی گوشه و کنج زندانها افتادهاند و یا در حال شکنجه و بازجویی هستند (اینست که اشکال دارد!). همانها فردا با تهیه کنندههای ولایتی و حکومتی و سپاهی و اطلاعاتی جلسه میگذارند تا کار تازهای راه بیندازند.
البته از نوستاره ها و کهنه ستارههای پوک و پوشالی که همه احتیاجشان به دیده شدن و معروفیت و محبوبیت است هیچ انتظاری نیست. آنها مریض اینگونه توجه گرفتنها از مردم هستند، که کسی آنها را با انگشت نشان دهد و لبخندی نثارشان کرده و در خواست عکس و امضا کند. اما از نویسندگان و کارگردانان که قرار است راس یک اثر مثلن هنری باشند که میشود این انتظار را داشت که اسباب این مردم فریبی و حقه بازی نشوند. این سیمای سراسر دروغ و فریب که بیجهت برای مردم برنامهی سرگرم کننده نمیسازد. دلش که برای مردم خسته و داغدیده و رنجدیده نسوخته. او این برنامهها را میسازد تا مردم پای آن بنشینند و در آن غرق شوند تا باقی چیزها را فراموش کنند، تا فکر نکنند، تا سراغ خبر و رسانههای آزاد نروند، تا حواس شان را از باقی مسایل منحرف کند و فکر کنند که خب پس همه چیز تمام شد! و تازه لابلای این نمایشهای مضحک حرف اشغالگر را هم بشنوند.
چه کسی اسباب و وسیلهی این داستان است؟ چه کسی این خواست کودتاگران و چپاولگران و متجاوزان و اشغالگران میهن را اجرا میکند؟ همین نویسندگان و کارگردانان و بازیگران وطنی! همین گروه سریال سازان و فیلم سازانی که در خفا ضد نظامند ولی در دفاتر و راهروهای سیما تا کمر برابر آن خم! ضربه ای که اینها به ملت و خواسته هایشان میزنند از ضربههای آنها که اعتقاد به نابودی مخالف دارند و با اعتقاد ضربه میزنند بمراتب بدتر است. اینها از پشت به مردم ضربه میزنند. اینها برای حفظ موقعیت و اعتبار خود، برای تفریحات و ویلای شمال خود، برای سفر خارج از کشور و همه سور و سات خود، در خفا با هر کسی مینشینند و معامله میکنند اما به میان مردم که میآیند در ظاهر ابراز همدردی و همنظری میکنند. حاضرند هر کاری بکنند تا پول پنت هاوس شان فراهم شود! چه اهمیت دارد که رادمرد یا راد زنی کنج یک سلول ۲ در ۱ افتاده باشد؟ اصلن به آنها چه؟ آنها کارشان هنر است نه سیاست!!!... گاهی هم متوهم میشوند که در این شرایط خاص با تولید و حضور در کارهای سرگرم کننده در حال ترمیم و بازسازی روحیه مردم هستند!!!
آری ... اکنون بیندیشیم که یک کارگر ساده چرا باید اعتصاب کند و یک لقمه نان شب خود و زن و بچهاش را به خطر بیندازد؟ از ذهن او به ماجرا نگاه کنیم. او باید به چه چیز و چه کسی دلخوش کند؟ اگر روزی آنها که فرصت تحصیل داشتهاند و امروز سطحسواد و فرهنگشان بالاتر رفته، اگر روزی آنها که دستشان به دهانشان میرسد و کار و درآمد بهتری دارند برای ادعاها و خواسته هایشان دست از کار (آنهم از نوع مردم فریبش!) کشیدند و خطر کردند، آنوقت باید از آن کارگر ساده، محروم و تحت فشار سخت زندگی هم انتظار داشته باشیم.
پیشکش به همهی زنان و دختران سبز و سربلند ایران که مایهی بالیدن و شایستهی ستایش اند. هشتم مارس، روز جهانی زن، بر همه شما فرخنده و گوارا باد. امید که روزی بر زخمهای تن و داغ دلهایتان، سبزهی رهایی و آزادی نشیند.
همراه سپیده و آفتاب
همراه برق بُـران خورشید
همگام نخستین راهیان پیکار با تاریکی
او ... خود نخستین بود
در خیابان ایستادگی
در کوچه تنگهای شهامت
در شهر پایمردی
در خط داغ نخست
پیش آهنگ و پیش ِ رو
رخ در رخ تیرگی، پلیدی و تاریکی
او ... مشعل روشنی بود
سینه سپر چون سنگِ قرص
بی واهمه، بی تردید
حنجره ای پر طنین
دلی گرم، جانی سبز
گره شده مشتهایش
با گامهای بی هراس، استوار
با پـُردلی، جسوری و بی پروا
او ... زن ایـــرانی بــود
بانوی سبز و بیقرار آزادی
همو که سینه سپر میکرد
برای مردان و پسران
همو که پناه بود
در سکوت یا که با فریاد
همو که چشم در چشم کفتار داشت
همو که سنگ،
به دست مردان میگذاشت
همو که پـُر میکرد،
جای خستگی و تردید هر مردی
همو که مرهم میگذاشت،
بر هر زخم و هر دردی
همو که در چشمش اشک و خون
همو که در سینه اش،
آه و خشم داشت
همو که بر تنش هزار هزار زخم
همو که در دلش،
داغ جانسوز داشت
هـان ای زن ایرانی!
درین ماههای پر داغ و درد و خون
درین ماههای پر غرور و بیم و امید
ما ... تو را ز نو شناختیم
تو را ای مادر، خواهر، رفیق، همسر!
تو را ای عزیز پر مهـر میهـن!
ما ... تو را دوباره دریافتیم
هـان ای زن ایرانی، ای دختر ایرانی!
ما مبهوت این شهامتیم
شگفت ازین جسارتیم
از اینهمه حضور تو،
در عجب و در حیرتیم
هـان ای زن ایرانی، ای دختر ایرانی، ای فرخنده بانوی میهن!
حکم مضحک محاربه باز هم از دهان آلوده و پر از نجاست رژیم اشغالگر اسلامی فاشیستی ولایت خارج شده است. باز هم برای یکی از خیل آنهایی که در دوران همین حکومت پرورش یافتهاند. برای آزاده و رعنایی که تمام بیست سال زندگیاش را در همین سیستم رشد کرده، در مدارس همین سیستم درس خوانده و پا به دانشگاههای همین سیستم گذاشته.
محمد امین ولیان، نه جاسوس است نه غریبه، نه سلطنت طلب نه منافق، او حتا برانداز هم نیست، او خواهان اصلاحاتی هر چند اندک در درون همین سیستم و حکومت بوده است. او برای بیان اعتراضش پا به خیابان میگذارد و برابر حملهی سرکوبگران و برای دفاع از خود سنگ برمیدارد. برابر باتون و اشک آور و گلوله و تفنگ، سنگ کمترین پاسخ است.
و البته حکومت از آن سنگ نمیترسد. از ارادهای که سنگ را برداشته میترسد. از بینش و نگاهی که حق را میشناسد و دفاع از حق را، حق خود میداند میترسد. از ارادهای که تابع و مطیع بی چون و چرا نیست میترسد. از غیرت و همیتی که برای دفاع از خود میایستد و نمیهراسد، میترسد. حکومت از فراگیری این اراده و بیداری همه آنها که معترضند و خاموش و در نظاره میترسد. میترسد که اگر نکشد، کشته شود! اما غافل است از اینکه آن که فرزند میکشد، خودش را دفن میکند. این نسل، نسل همین انقلاب و همین حکومت است که در دامان خود او رشد کرده. با کشتن این نسل حکومت خود را انکار میکند. او با صدای بلند میگوید که من شایستهی بزرگی و سرپرستی بر فرزندانم نیستم. من لیاقت در دست گرفتن امور او را ندارم. من نمیتوانم پاسخ پرسشهای او را بدهم. من نمیتوانم حق او را ادا کنم. من اگر او حقش را بخواهد جز سرکوب و زندان و شکنجه و تجاوز و اعدام، چیزی برای دادن به او ندارم. من اگر او برای حقش و برای دفاع از خود بایستد، جز نابودی او به هیچ نمیاندیشم!... و البته که تا کنون هم جز این نبوده!
چنین حکومتی، گروهی از نسل خود را نا امید و سرخورده میکند، گروهی دیگر را به نابودی میکشاند و گروهی را هم به نبرد با خود مصمم میکند. چنین حکومتی هیچکدام از فرزندانش را کنار خود نمیابد و بناچار برای فرار از تنهایی و حفاظت از منافعش به سراغ حرامزادگان میرود (نه حرامزادگان شرعی که این عنوان پستی سازندگان و تعریف کنندگان این واژه را میرساند. زایش انسان مرتبتی بالاتر از این تعاریف سخیف دارد. منظور حرامزادگان ذاتیست) و حرامزادگان هم مهری بر او ندارند. اگر همراهی و همقدمی میکنند برای بهرهایست که میبرند. بدین ترتیب چنین حکومتی خود، خودش را دفن میکند، میان سرخوردگی و نفرت فرزندانش ... و روزی فرزندانش بر گور او شادمانی و پایکوبی میکنند.
آیا حکومت اینها را میفهمد؟ آیا میفهمد که ولیان و ولیانها دشمن نبودهاند؟ میفهمد که او خود اسباب برداشتن سنگها شده؟ میفهمد که با بردار کردن ولیان گوشهای از خود و آرمانهایش را بردار میکند؟ میفهمد که دیگر نسلی برای بقاء و ادامهی خود نگذاشته و ندارد؟
گرچه دانستن همه اینها هم دیگر دیر شده. غاصبان و اشغالگران میهن، جوانان و فرزندان راستین این خاک را به مسلخ بردهاند و این بازی خونین جز به سرنگونی خونریزان و حرامزادگان پایانی ندارد. هر یک جان دیگری که فتح کرده و به کارنامهی متعفن و سیاهشان بیفزایند آنروز را، یکروز جلو خواهد انداخت. هر یک فرزند دیگری که از این ملت بگیرند، بر کینهی این ملت و صاحبان اصلی و راستین این میهن خواهد افزود و سقوط و سرنگونیشان را پیش خواهد انداخت. پس بهتر است با اعدام رعنا و برومندی دیگر چون ولیان، بر این کین و بر این خشم بیش از این نیفزایند.
خبر دستگیری جعفر پناهی و خانوادهاش بهت آور بود، دردناک بود و خشم آور. نه به این خاطر که او از دیگر ایرانیان و هموطنان گرفتار امروزمان عزیزتر است، نه، چرا که هر کس بقدر انسانیت خود عزیز است و فرقی میان نامها و موقعیتها نیست. دردناک است که میبینی با شرفترین فیلمساز امروز سینمای ایران را به بند کشیدهاند. چرا که از همین شرافتها میترسند. دردناک است که میبینی این دستگیریها و گروگان گرفتنها در وادی سینما هم به سراغ پاکترینها و مستقل ترینها و مردمی ترینها رفته. (و البته اگر جز این بود باید تعجب میکردیم)!... حالا هم از هر کجا و هر مرجع و هر مثلن مسئولی خبر بگیرید کسی هیچ نمیداند و نمیگوید. تنها میگویند اوین هستند. او، همسر و دخترش!
جعفر پناهی در طی دوران فیلمسازیاش، پنج فیلم ساخته: بادکنک سفید، آینه، آفساید، دایره و طلای سرخ. دو فیلم نخست برای کودکان و در مورد آنان بود. او که فارغ التحصیل دانشکده صدا و سیماست و سینما را با دستیاری کارگردان برای کامبوزیا پرتوی و کیارستمی آغاز کرده بود با آغاز فیلمسازی مستقل خود بزودی نشان داد جوهری دارد که همه دغدغهاش مردم و مسایل اجتماعی است. سه فیلم بعدی او هر سه در مورد مسایل اجتماعی و تلخکامیهای انسانهاییست که در چنبرهی نابسامانیها و بیعدالتیها و تبعیضهای اجتماعی گرفتار شدهاند. فیلمهایی که هرگز اجازهی نمایش نیافتند. او حتا بدنبال سینمای تجاری هم نرفت. نه اینکه بد باشد، نه، اما او و دغدغههای عمیق اجتماعیش مجالی برای سینمای گیشه ندارد. فیلمهای او در جشنوارههای معتبر سینمای جهان خوش درخشید و او شیر طلایی جشنواره ونیز و خرس نقره ای جشنواره برلین را هم به آغوش کشید اما با یک تفاوت بزرگ با دیگر فیلمهای جشنوارهای سینمای ایران. جشنوارههای سینمایی جهان در طی دو دهه اخیر عمدتن تنها روی خوش و اقبال خود را به آن گروه از فیلمهای ایرانی نشان میدادند و آنها را مطرح میکردند که نخست در طرح و ساختار ساده باشند و سپس تصویری سطح پایین و غربتی وار از جامعه ایران بخصوص جامعه روستایی نشان دهند. جعفر پناهی با جوهر ذاتی خود این تابو را شکست و به طرح کشمکشها و پارادوکسهای جامعه شهری امروز ایران پرداخت. او نه آنها را سطح پایین و بی فرهنگ نشان داد و نه همه نگاه خود را به سختیهای معیشت و چگونگی گذران زندگی آنها دوخت. او به طرح کشمکشهای بنیادی مردم با جامعهی خود پرداخت و از دل این کشمکشها، سلطهی سیاهی و تباهی را بر جامعه به تصویر کشید. به واقع او و آثارش افتخار سینمای ایران در جشنوارهها بوده است. کیارستمی و سینمای سادهاش باید صمیمیت، نزدیکی با مردم و طرح بی تکبر مسایل انسانی را از سینمای پناهی یاد بگیرند. رخشان بنی اعتماد و سینمای اجتماعیاش باید طرح جسورانه، هوشمندانه، بوقت و بی محافظه کاری سیاهیهایی که در عمق جامعه در حال ریشه دواندن هستند را از سینمای پناهی بیاموزند. قبادی و مجیدی و دیگران هم با سینمای جشنواره ایشان باید نخست آداب تصویر و زبان و انتقال را بیاموزند و آنگاه انتخاب و یافتن سوژه و مفهوم برای ارتباط حقیقی با مخاطب آگاه را از سینمای پناهی درس بگیرند.
پناهی هیچگاه نه اهل جنجال سازی بوده و نه تبلیغ برای خودش. او آرام و عمیق زندگی و کار میکند. او هیچگاه خود را جدای از جامعه و مردمانش ندانسته و به بودن در کنار آنها، هم متعهد بوده و هم مفتخر.
امروز او در بند است چرا که همین چند وقت پیش و در جشنوارههای یادبود انقلاب سیاه ۵۷، مترسکها به صحنه رفتند و به حاکمیت پیامی فرستادند که ما تابع قدرت حاکمیم (فرقی نمیکند که باشد!) چون عاشق و شیفته و وابستهی منافع مان هستیم و جز آن هم چیزی نمیشناسیم و باقی ِ آنچه از تعهد و روشنفکری و جامعه و مردم میگوییم، همه نمایش و حرف و بیهوده است! مردم برای ما جیبهای پر پولی هستند که باید خالیشان کنیم. جعفر پناهی امروز در بند است چرا که از همه جسورتر، با وجدان تر، مردمی تر و با شرفتر است و جاهلان سیاهپوش و قدارهبندانشان از همین وجدان و جسارت و شرافت بیش از همه میترسند و میلرزند. او دربند است چرا که اگر فیلمهای او را هم رفع توقیف میکردند نه او چون حاتمی کیا به جشنواره و صحنه میرفت و نه از مردم جدا میشد و نه از راهش برمیگشت.
شرافت و پایمردی و مردانگی میان هنرمندان نایاب نیست. استاد شجریان بی نیاز از هر گفتهای. اصغر فرهادی که با جسارت ایستاد و گفت که هیچگاه به اندازهی اینروزها به مردمان کشورش افتخار نکرده. رخشان بنی اعتماد که همدرد و همپای مادران داغدار است. اما با همه اینها این شرافت کمیاب شده. و این میان جعفر پناهی به گواه آنچه در این سالها از خود بر جای گذاشته، با شرف ترین فیلمساز امروز سینمای ایران است.
جعفر پناهی آزاد خواهد شد. گرچه نگرانم اما به روشنی می اندیشم. او آزاد خواهد شد ... و چراغهایش را باز روشن خواهد کرد ... و بر تاریکی خواهد انداخت.
ــــ جعفر پناهی پیش از این یکبار دیگر هم بخاطر حضور بر سر مزار ندا آقا سلطان و دیگر کشته شدگان حوادث پس از انتخابات و اهدای گل بر مزار آنها در بهشت زهرای تهران بازداشت شده بود.
آیا دینداران انسانهایی برگزیده و برتر از دیگران هستند؟
آیا آنها حقی بیش از سایر انسانها دارند؟
آیا اعتقادات دینی از اعتقادات انسانی محترم تر است؟
بشر از دیرباز تا کنون برای رهایی از ترسها و ناشناختههایش به دین پناه برده. چه آنگاه که این ادیان همچون خود بشر بدوی بودند و چه آنگاه که همراه با تکامل بشر، ادیان هم مسیر پیشرفت را پیمودند. در این میان هر چه آگاهی انسان بیشتر شد، شکل و حرف ادیان هم تا حدودی تغییر کرد. بشری که روزی بزرگترین ترسش از تاریکی بود و از خاموشی گرفتن گوی روشنی در آسمان میترسید و آنرا نشان خشم و قهر و غضب او میدانست با آشنایی و شناخت رفتار خورشید دیگر از او نترسید و شبهای آسمان را هم دوست داشت. اما همان بشر پس از پشت سر گذاشتن بسیاری از اینگونه ترسها و افزایش دانش و آگاهیاش همچنان با یک ترس بزرگ دیگر بنام مرگ و جهان پس از مرگ روبروست. در واقع این وادی ناشناخته، همچنان نقطهی اتکا ادیان برای نفوذ بر ذهن انسان میباشد. ادیان، ذهنهای نا آگاه و ترسهای بزرگ را دوست دارند چرا که بهترین خانه برای آنهاست. هر چه آگاهی و دانش و خرد بشر بیشتر میشود، ذهن و جان و روان او هم بیشتر به بشر و احترام به هستی او مایل میشود و آرام آرام نظام اخلاقی خود را میسازد. نظامی که در عین پایبندی به حقوق و هستی انسانها و احترام به حریم و آزادیهای بشر از پایبندی به هر دینی میگریزد و پیرو "اخلاق ِ خردمند" و یا "خرد ِ اخلاقمند" خود میشود. همین نظامهای اخلاقی آزاد و فردی تبدیل به بزرگترین ترس ادیان میشوند!
امروزه وقتی از ادیان سخن میگوییم منظور دیگر یک پیامبر یا کتاب نیست، بلکه مجموعهای از کسانی هستند که با انتساب خود به کتاب و پیامبری در گذشته، خود را دارای وجاهت و اشراف دینی میدانند و در کنار هم صنفی را شکل دادهاند و پیروانی را گرد خود جمع نمودهاند. منافع این گروه در گرو کثرت و پایبندی پیروانشان میباشد. البته در میان رهبران و دعوت کنندگان دینی هنوز هستند کسانی که در پی سعادت و رستگاری بشر باشند و نه در پی منافع شخصی اما این گروه معدود بصورت فردی و بیرون از اصناف دینی فعالیت میکنند و در پی بدست گرفتن قدرت نیستند.
این ادیان و اصناف کنونی برای ایستادگی برابر نظامهای اخلاقی فردی، تکیه بر نا آگاهی و نادانی و نا داشتههای پیروان خود دارند. هر چه پیروانشان نا آگاه تر و ترسهایشان مهیبتر، بهتر! چرا که نفوذ بر آنها عمیقتر و نیازشان به وعدههای خوش و آرامبخش، بیشتر! هرچه آنها در یافتن و ساختن راهی نو ناتوان تر، در پیروی از راه و تکلیف صنف دین مطیع تر و مشتاقتر!... و دین پیوسته میدهد به آنها تکالیف تازه تر! هر چه شخصیت و نفسشان کم مایه و ضعیفتر، میلشان به بندگی بیشتر!... و هر چه بیشتر بندگی میکنند از آنها که آزادند بیزارتر و عقدههاشان فراختر! هر چه عقدهها و نیازها فراختر، رهبری آنها آسانتر!... و هر چه امیال و خواستههاشان سرکوب شده تر، میلشان به سرکوب دیگران و خواستههای آنها بیشتر! اینان بهترین سربازان برای صنف دین هستند. برای اینکه ترس دین از نظامهای اخلاقی فردی را فرو نشانند. برای اینکه از منافع دین پیشهگان محافظت نمایند. صنف دین به آنها تفهیم میکند که بندگی، نا آگاهی، ایمان بی چون و چرا، سرکوب شدگی و اطاعت، مقدس است! صنف دین هر چه آنها ندارند و یا از سر کم مایگی و سستی نمیتوانند داشته باشند را به آنها در جهانی دیگر وعده میدهد و یا داشتن آنها را نشانهی عقوبت در جهان ناشناختهی پس از مرگ معرفی میکند. صنف دین، ادعا میکند هر آنچه آنها ندارند را در ازای وفاداریشان به آنها خواهد بخشید. صنف دین همه کمبودها و ضعفهایشان را یا پنهان میکند و یا وقتی برایشان آشکار میشود آنها را فضیلت و مقدس میشمارد ... و اینها هر چه ضعیفتر، سست تر و کم مایه تر باشند این احساس تقدس دینی را بیشتر باور میکنند، تا آنجا که در ادامهی همه کمبودها و عقدههاشان با همین احساس تقدس کاذب دینی، خود را برتر، موجه تر و درستکارتر از دیگران دانسته و آرام آرام تبدیل به افرادی طلبکار میشوند. طلبکار از هر آنکس که چون آنها بنده و تحقیر شده و سرکوب شده نیست. طلبکار از هر که آزاد و متشخص و دارای نظام اخلاقی و فکری مستقل است. طلبکار از هر آنکس که چون آنها مطیع و دیندار و سربراه صنف دین نیست!
البته همه دینداران هم چنین نیستند. دینداران بر اساس میزان آگاهی و شناخت فردیشان به دو گروه آشکار تقسیم میشوند. گروه معدودی همراه باورهای دینی، خرد و آگاهی و دانش و جهان بینی شخصی هم دارند و دین برایشان راهی از راههای رسیدن به آرامش و درستی ست. اینان هم دینداریشان بی آزار و درونیتر و پنهان تر است و هم بنده و مطیع صنف دین نمیشوند و با بنیانهای فکری خود از فهم فردی و عقلانی خود از دین پیروی میکنند. اما آنها که اینها را ندارند، دینداریشان آشکار و متظاهرانه و طلبکارانه میگردد. این گروه چون خودشان مطیع و بنده هستند، دیگران را هم مطیع و بنده میخواهند و خودخواه و مستبد و خود حق پندار میشوند.
آنچه بر سرزمین ما ایـــران، پس از انقلاب سیاه ۵۷ گذشته همین ماجراست. صنف دین این خاک را اشغال نمود و بر مسند قدرت نشست و دین را از حریم امن دلها و خانهها بیرون کشید و آن را با تعریف خود بر تمام این سرزمین حاکم کرد. دینداران و دینمداران مسلمان خوشحال و مشعوف گشتند و از حکومت اعتقادات شخصیشان بر تمام مردم، کشور و عرصهی همگانی شادمانیها کردند. آنها با توجه به نوع کارکرد و تلقین دین بر ذهن شان، از اینکه ساختاری به اصطلاح مقدس و برتر کنترل جامعه را بدست گرفته نه تنها راضی بودند که آرام آرام خود را هم جزیی از همان ساختار مقدس دانستند و ارزشی بیش از دیگران برای خود قایل شدند. کم کم دیگران، خواه غیر مسلمان یا سکولار برای آنها تبدیل به نا مقدس شدند، یعنی انسانهایی که انسانیتشان مهم نیست چون دیندار ِ مسلمان نیستند، پس حقی هم ندارند و باید نادیده گرفته شوند و اگر اعتراضی هم داشته باشند، چون که بر حق نیستند باید که نابود و سرکوب شوند. حکومت صنف دینی هم به تبلیغ و ترویج و تحکیم این حس میان پیروان و طرفدارانش تا سر حد ممکن کمک کرد تا بوسیلهی آنها جایگاه و منافع خود را محکم و تامین کند. به مرور و با نمایان شدن ذات و هدف این صنف دینی، گروه معدودی از دینداران که در کنار باورهای قلبی شان، خرد و آگاهی و اخلاق انسانی هم داشتند راه خود را از صنف دین جدا کرده و باورهایشان را باز به همان حریم امن دلهایشان بازگرداندند تا بدست سردمداران صنف دین آلوده نگردد. اما حکومت صنف دین که قدرت خود را در گسترش و حفظ نا آگاهیها و بی خردیها و بی دانشیها میدید، با دستگاهی عریض و طویل و با صرف سرمایههای ملی به تبلیغ پرداخت. تبلیغ در جهت بی خردی، نا آگاهی، مقدس نمایی، مقدس پنداری، دین پروری و ستیز با حقوق انسانی بنام احیای دین!! پیروان این صنف و حکومت اشغالگر از دست حکومت امتیازات فراوانی گرفتند که مهمترینش یک نشان بود. نشانی که به آنها میگفت شما دیندار مسلمانید. پس بر حقید و آخرت و آیندهی این جهان (نه تنها این کشور!) متعلق به شماست! نشانی که مرهمی بود بر همه بی مایگیها و ضعفهای شخصیتی شان، نشانی که مُسکنی بود برای درد ناتمام عقدههای بی پایانشان. نشانی که به بندهای وعدهی آزادی و مالکیت میدهد اما بشرط ادامهی بندگی!!... و اینها نادان تر از آن هستند که این تناقض حقه بازانه را دریابند. اما بهمان وعده، احساس مالکیت و طلب میکنند و بندهی ارباب دین میشوند و او آنها را هرطور و به هر کجا که بخواهد میبرد.
نتیجه اینکه پیش از انقلاب سیاه ۵۷ و اشغال ایران، جامعهی دیندارمسلمان، جامعهای معتقد به باورهای دینی و دارای دغدغهها و خواستههای دینی بود. این جامعه پس از این دوران سیاه ریزش بسیاری پیدا کرده و بخشی از آن به رشد و آگاهی ذهنی و فکری رسیده و امروز دغدغههای انسانی را مقدم بر دین میداند. اما گروه و جامعهی تازهای به جامعه دیندار مسلمان این سرزمین اضافه شده است که ترکیبی هستند از دینداران نا آگاه و کم مایهای که با تلقین صنف دین و اربابانش، مدعی شده و خود را بر حق و مالک این سرزمین میدانند و همچنین گروهی حقه بازان دینباز. این دینداران مدعی و دینبازان حقه باز دیگر دغدغهی دین ندارند. دغدغه اصلی اینان حفظ قدرت، برتری و حکمرانی اعتقاداتشان بر همگان و تداوم مالکیت است. اینان بنام دین، خود را از ایـــران پهناور و نازنین طلبکار میدانند. ایران برای اینها غنیمت است و بواقع هم چنین است. این سرزمین را اشغال کردهاند و همه متعلقات و داراییهایش را هم به غنیمت گرفتهاند. تبلیغ و ترویج فرهنگ برتری دینی، مقدس سازی و مقدس پروری و برگزیده و برتر بودن دینداران نسبت به سایرین، روح مریض طلبکاری و بیماری ِ خود بر حق بینی را در بخشی از جامعهی دیندار مسلمان گسترانده و صنف دین از این بیماران نهایت استفاده را در جهت تحکیم موقعیت و تداوم مالکیت خود میبرد. بهمین جهت است که از هر چه آگاهی و تفکر و تاریخ است میترسند. از علوم انسانی میترسند. چونکه اینها مبانی فکری را قوی میسازند و باعث ساخت نظامهای فکری و اخلاقی آزاد و مستقل و انسانی میگردند که همه تکالیف ابلهانه را دور ریخته و دیگر مجالی برای فریبکاری صنف دین نمیگذارد.
در تاریخ نمونههای دیگری هم از این سیر دینداری تا طلبکاری وجود دارد که هدفش در نهایت حفظ قدرت و مالکیت خود بوده. اما بشر رو به آگاهی دارد و با گسترش آگاهی و خرد، دیوارهای ترس و وحشت فرو میریزد تا آنجا که حتا در مرگ هم روشنی میبیند و در کنار ترس ازلی خود، مژدهی رهایی را هم میابد. بشر گام به گام به خود واقعی و ارزش هستی و زندگی و انسان نزدیک تر شده و ارزشهایش را بدست خود و برای آن برپا میکند. ارزشهایی که نظامهای قدرتمند اخلاقی، آزاد، انسانی، فردی و مستقل را میسازند. نظامهایی خردمندانه و انسان مدار و حق مدار، نظامهایی که پایان استبداد و فریب صنف دین را رقم خواهند زد.
__________________________________
پی نوشتی پس از ۱۰ روز:
بدنبال کامنت یکی از خوانندگان این مطلب، روایت دیگری از سیر دینداری تا طلبکاری به ذهنم رسید که البته قالب و زبانش با این نوشته تفاوت بسیاری دارد. چنانچه مایل بودید آن را هم بخوانید. نامش هست: "جعفـر قلـی دینـدار، حالا شـده طلبـکـار" !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ گمـــان مبـــــر که به پـایـان رسید کار مغان هـــزار بـادهی ناخـورده در رگ تـاک است ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سخن روز: آزادی مردم به خود ایشان و به اندازهی تحمل رنج و قبول فداکاری ایشان بستگی دارد. (گـانـدی)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اینروزها جور دیگر مینویسم .../ وقتی سرب بر سینهی سکوت نشست/ وقتی شقایقی شکست/ وقتی غنچه و جوانهای پرش گسست/ وقتی همسایهام به داغ نشست/ باید مینوشتم تا با هر نوشته، گِرِهی از ریسمان هزار بار تابیده بر زبان و تن بگشایم/ اینروزها جور دیگر مینویسم... / میان خشم و سکوت/ در دمادم بیم و غرور/ از نجواها و فریادها/ از بغضهای مانده در گلو/ مینویسم تا که فریادی در کوچه های شهر غریبی نکند/ مینویسم تا بداند که فردا من هم هستم/ سر همان کوچه، دور همان میدان، زیر همان تابلو/ همان نشانی دیروز و آشنا/ مینویسم تا که فریاد، به سکوت خو نکند/ تا که شاید کهربا بر روزنی تاریک زنم/ گاهی با مداد، گاهی با سر انگشت، مینویسم این حوالی/ گاهی به هنگام، با گامهایم مینویسم بر سنگفرش کوچهام، بر خاک شهر غمزدهام/ یا که با فریاد و داغ و دلهره، بر آسمان میهنم/. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ