۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

این بغضهای بسته . . .

۱۲ خرداد ۱۳۸۹

نزدیک به یازده سال پیش و بعد از وقایع ۱۸ تیر ۱۳۷۸ و حمله وحشیانه آدمخواران و مزد بگیران علی خامنه‌ای به خوابگاه های دانشجویان در کوی دانشگاه تهران و آن جنایات پلید که همه شرحش را میدانند و تحت تاثیر آنچه بر دوستانمان گذشت، قطعه‌ی زیر را نوشتم که البته در طی این سالها در هیچ کجا منتشرش نکردم. در مرور گذشته‌ها، این نوشته را هنوز حال ِ امروزمان یافتم، حال ِ امروز ایران و ایرانیان! امروزی که هنوز پر از بغضهای بسته است. باشد که ده سال بعد باز چنین حال و روزی نداشته باشیم، باشد که این بغضها گشوده شود.

گرچه بغضهای امروز در گذر زمان و جنایاتی که در حق این ملت شده مدام پـُرتر و خشماگین تر شده اما این دست نوشته، بیقراری و بغض آنروز بود.


دمـی اگـر دمـد بوقـت

یاری اگـر رسـد بوقـت

نـیـزار تنهـایی ما

بانـگ قفس را بشکند

روزی اگر فـریاد کند

غوغـای بند ساکـت کند

شِکـوه‌هایش سر دهد

تخـتها لرزان کند


نیـزار تنهـایی ما

نجابت مهـجور ما

آن خـُفـتـه‌ی بیـدار ما

در گلو مانـده به حبـس

نـاله‌ی پنهـان ما


گـر رهـا از چله‌ی سازَش شود

گـر برون آیـد از آن زخم درون

گر نفـس در قامت دردش دَمیـم

تا بیکـران ِ کهکشان

عرش را لرزان کند

افلاک را بیتاب کند

آنگـاه یکی از آسمان فریاد کند:

" حنجره‌های خستـه

این بغضهای بستـه

سربی ِ آسمانند

گـرچه به خاک نشـسـته " .


۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

رفقای نازنین ... درود بر شما

۲ خرداد ۱۳۸۹
شرمنده‌ی دوستانی هستم که با نبودنم اسباب نگرانی‌شان شدم. حقیقت اینکه نه بازداشت و زندانی بودم و نه بی خیال و فراموشکار، نه از کشور خارج شده بودم و نه از فکر شما جدا. بروز یک مشکل فنی و تکنولوژیک و به دنبال آن هشدار جدی یک دوست آگاه سبب شد تا از روی احتیاط مدتی از فضای اینترنت دور باشم. مدتی نزدیک به دو ماه که با چند مورد گرفتاری شخصی که در آن پیش آمد، هم در طی آن جابجایی هایی داشتم و هم باز بدلیل هشدار آن دوست و از روی احتیاط حتا اکانتم را هم "لاگ این" نکردم و پیامهای پر از مهر شما هم بهمین دلیل منتشر نشده بود. با تمام وجود پوزش میخواهم. من ِ کوچکترین را ببخشید دوستان نازنین و پر مهر که در این روزهای پر نگرانی، منهم ناخواسته شما را نگران کردم، شرمنده ی دلهای پر مهرتان هستم.

البته و با کمال تاسف و به دلایلی از این به بعد هم دسترسی زیادی به اینترنت ندارم اما تمام کوششم را میکنم تا هر طور شده این صفحه‌ی کوچک را با فواصلی به روز نگه دارم.

آمدن خرداد، تاب و تحمل و احتیاط مرا هم بسر آورد. یکسال از کودتای سیاه انتخاباتی و آغاز سرکوب و بازداشت و تجاوز و کشتار وحشیانه و آشکار ایرانیان بدست رژیم علی خامنه‌ای گذشت و ما یاران و دوستان بسیاری را از دست دادیم و زخمهای بسیار بر دل و جان پذیرفتیم. در همین روزها و هفته‌های اخیر بر اعدام پنج ایرانی برومند دیگر گریسته‌ایم، بر احوال گمنامان دربند، بر حال نوریزاد و پناهی، بر دردهای بهاره مقامی، بر احوال آنها که تنها به جرم نوشتن اکنون در کنار قاتلان و قاچاقچیان و مجرمان خطرناک در زندان رجایی شهر در بندند و بر احوال خیلیهای دیگر از جمع مظلوم و بیگناه ایرانیان.

من اما هنوز به روزهای خوب و به برخاستن همه ایرانیان امیدوارم. به روزیکه همه دل سپرده به یکدیگر در تنها راه و شکل باقیمانده، اعتصاب کرده و در خانه‌ها بنشینیم و با قدرت سکوت و خاموشیمان این رژیم سفاک و ددمنش را به تعطیلی و سقوط بکشانیم.

به امید ایرانی آزاد و آزادی همه اسیران و دادستانی همه آسیب دیدگان و شهیدان راه آزادی و با امید به دیدار همه آزادیخواهان و دوستان خوبم در آن روز آزادی.


۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

فرخنده بـاد نـوروز، این بـزرگ جشن ملی ایرانیـان

فردوسی بزرگ در شاهنامه و در باب پیدایش نوروز چنین میسراید:

چو خورشـید تابان میان هوا
نشسته بر او شاه فرمانروا
جهان انجمن شد بر تخت او
شگفتی فرو مانده از بخت او
به جمشید بر گوهر افشاندند
مران روز را "روز نـو" خواندند
سر سال نو هرمز فرودین
برآسوده از رنج روی زمین
بزرگان به شادی بیاراستند
می و جام و رامشگران خواستند
چنین جشن فرخ از آن روزگار
به ما ماند از آن خسروان یادگار

و باشد که روزی چنین بخوانیم، آنگونه که حضرت سعدی سروده:

علم دولت نوروز به صحرا برخاست
زحمت لشگر سرما ز ِ سر ِ ما برخاست
بر عروسان چمن بست صبا هر گوهری
که به غواصی ابر از دل دریا برخاست

به امید نوروز این سرزمین اشغال شده ... و آزادی ایـران و همـه اسیران ... و ستاندن داد همـه ستمدیدگان و داغداران.
ایـران یکروزی آزاد، ایـرانیــان دلشـاد، ایـران همیشـه آبـاد ... اهـریمن سـرنگون بـاد.
فرا رسیدن نوروز، بزرگ جشن ملی ایرانیان و این سال شکیبایی و ایستادگی‌ فرخنده باد.

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

فتـوا سـوزان ایـرانیـان در شب چهارشنبه سوری!

۲۶ اسفند ۱۳۸۸

سال ۸۸ همراه با نورافشانی و شعله‌های ایرانیان راستین این سرزمین رو به پایان نهاد. شب آخرین چهارشنبه سال طبق سنت ایرانیان راستین و کهن این سرزمین شب تقابل نور است برابر سیاهی، شب جشن پیروزی روشنایی بر تاریکی. گرچه اهریمن (همان که خود را جانشین خدا بر زمین میداند) این تقابل را دوست ندارد و از هر شعله و نوری چه در خیابانها و شهر و چه در ذهنها و دلها میهراسد و هیچ نبردی را برابر خودش که مظهر تمام تاریکیهاست تاب نمی‌آورد اما، ایرانیان آتش و روشنی را به رخ اهریمن پلید زمان کشیدند. علی خامنه‌ای، این اهریمن نادان (همان که او را رهبر مینامند) سعی کرد برای خاموشی این آتش به فتوا و حکم شرعی متوسل شود و پیشاپیش آن را در نطفه خفه کند اما همان نادانی و بلاهت کار دستش داد. او با مطرح کردن آن فتوای مضحک خود را برابر آزمون بزرگی قرار داد. آزمون مقبولیت و مشروعیت نزد مردم، آزمون میزان اهریمن پذیری (همان که ولایت پذیری مینامندش) و اطاعت و سر سپردگی مردم. و آنکه بازنده بود از پیش معلوم بود: علی خامنه‌ای، این خونخوار نادان.

مهم نیست که بخشی از مردم از ترس آسیب دیدن در این شب پا به خیابانها نگذاشتند. مهم نیست که گروهی از ترس دستگیری در آستانه‌ی سال نو و یا توقیف خودروهایشان به خیابانها نیامدند و در خانه‌هایشان این جشن را برگزار کردند. حتا مهم نیست که بخشی از سبزها بعلت گرفتاریهای آخر سال و یا شاید کمی یاس و نومیدی این حضور را جدی نگرفتند. مهم اینست که با تمام این مسایل اما، در چهار جبهه‌ی شهر از شمال و جنوب تا شرق و غرب، باز مردم در خیابانها بودند، آتش برپا کردند و روشنی افروختند تا دلها همچنان گرم بماند، تا امید از این خانه و دیار رخت برنبندد، تا سیاهی و تیرگی و تاریکی شهر را در بر نگیرد و از همه مهمتر، تا فتوای یک ابله را در آتش بسوزانند. این چهار شنبه سوری، چهارشنبه سوری دیگری بود. شب تقابل علنی روشنایی برابر آن تاریکی بود که از پیش گفته بود آتش بر نیفروزید، و چه فتوا سوزانی شد! آنهم پیش چشم همه چماقداران و مزدوران و آدمخواران اهریمن. فتوای علی خامنه ای، این اهریمن پلید و نادان در آتش خشم و امید ملت اهـورایی سوخت و بر باد شد. این سرنوشت خود او هم هست، دیر یا زود، اما هست و هیچ تردیدی در آن نیست. آن روز فرا میرسد.

ایـران یکروزی آزاد، ایـرانیــان دلشـاد، ایـران همیشـه آبـاد ... اهـریمن سـرنگون بـاد.


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ریشه‌های کهن جشن سوری یا چهار شنبه سوری


۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

سریال سازان سیما، همدست و همداستان کودتا گران

۱۹ اسفند ۱۳۸۸

سیمای رنگ پریده، خیانتکار و دروغگوی ولایت اینروزها دربدر پی اندک اعتبار از دست رفته‌ی خود است. ملتی که در طی این ماههای سخت جز وارونه نمایی و دروغ و جعلیات و وقاحت از سیمای ولایت و ضرغامی ندیده، تنها هنگام سریالها و فیلمهای آن پا سست میکند و به تماشای آن مینشیند. سیما هم این را میداند. میداند که با تهیه و تولید برنامه‌های سرگرم کننده باید مخاطب بگیرد و سپس در دل همین برنامه‌ها و همچنین در پیش و پس نمایش آنها با بیل به جان مغز و احساس مردم بیفتد. سریال سازان و فیلم داستانی سازان سیما بهترین طعمه‌ برای این کار هستند. این گروه که اکثرشان از ادعای روشنفکری و فرهنگی بودن نزدیک به انفجار هستند همانهایی میباشند که در جمعهای خصوصی شان از آزادی و دموکراسی میگویند، از جوامع باز و رسانه‌ها و شبکه‌های خصوصی و مستقل میگویند، گاهی هم ناپرهیزی کرده و کمی از فرهنگ و شعر و موسیقی و هنر میگویند اما همه اینها که میگویند (که خیلیهایش را هم بی آنکه بفهمند غلط میگویند) جز حرف، هیچ نیست. وقت عمل که میرسد، وقتیکه برای همه این ادعاها کاری بکنند یا کاری را نکنند، میگویند "من نکنم یکی دیگه اینکار را میکنه" یا "ما کارمون اینه. نمیشه که بذاریمش کنار"!... و بدین ترتیب همانها که شبها عرقشان را با سیرابی و کله پاچه میل میکنند (که البته هیچ اشکالی ندارد) و یا در مملکت ولایتی و اسلامی، جام ویسکی و شرابشان را به سلامتی هم بالا میبرند و در مستی و خوشی دست در گردن هم میرقصند (که این هم هیچ اشکالی ندارد)، حواسشان نیست که در همان لحظه‌ها چه انسانهایی گوشه و کنج زندانها افتاده‌اند و یا در حال شکنجه و بازجویی هستند (اینست که اشکال دارد!). همانها فردا با تهیه کننده‌های ولایتی و حکومتی و سپاهی و اطلاعاتی جلسه میگذارند تا کار تازه‌ای راه بیندازند.

البته از نوستاره ها و کهنه ستاره‌های پوک و پوشالی که همه احتیاجشان به دیده شدن و معروفیت و محبوبیت است هیچ انتظاری نیست. آنها مریض اینگونه توجه گرفتنها از مردم هستند، که کسی آنها را با انگشت نشان دهد و لبخندی نثارشان کرده و در خواست عکس و امضا کند. اما از نویسندگان و کارگردانان که قرار است راس یک اثر مثلن هنری باشند که میشود این انتظار را داشت که اسباب این مردم فریبی و حقه بازی نشوند. این سیمای سراسر دروغ و فریب که بیجهت برای مردم برنامه‌ی سرگرم کننده نمیسازد. دلش که برای مردم خسته و داغدیده و رنجدیده نسوخته. او این برنامه‌ها را میسازد تا مردم پای آن بنشینند و در آن غرق شوند تا باقی چیزها را فراموش کنند، تا فکر نکنند، تا سراغ خبر و رسانه‌های آزاد نروند، تا حواس شان را از باقی مسایل منحرف کند و فکر کنند که خب پس همه چیز تمام شد! و تازه لابلای این نمایشهای مضحک حرف اشغالگر را هم بشنوند.

چه کسی اسباب و وسیله‌ی این داستان است؟ چه کسی این خواست کودتاگران و چپاولگران و متجاوزان و اشغالگران میهن را اجرا میکند؟ همین نویسندگان و کارگردانان و بازیگران وطنی! همین گروه سریال سازان و فیلم سازانی که در خفا ضد نظامند ولی در دفاتر و راهروهای سیما تا کمر برابر آن خم! ضربه ای که اینها به ملت و خواسته هایشان میزنند از ضربه‌های آنها که اعتقاد به نابودی مخالف دارند و با اعتقاد ضربه میزنند بمراتب بدتر است. اینها از پشت به مردم ضربه میزنند. اینها برای حفظ موقعیت و اعتبار خود، برای تفریحات و ویلای شمال خود، برای سفر خارج از کشور و همه سور و سات خود، در خفا با هر کسی مینشینند و معامله میکنند اما به میان مردم که می‌آیند در ظاهر ابراز همدردی و همنظری میکنند. حاضرند هر کاری بکنند تا پول پنت هاوس شان فراهم شود! چه اهمیت دارد که رادمرد یا راد زنی کنج یک سلول ۲ در ۱ افتاده باشد؟ اصلن به آنها چه؟ آنها کارشان هنر است نه سیاست!!!... گاهی هم متوهم میشوند که در این شرایط خاص با تولید و حضور در کارهای سرگرم کننده در حال ترمیم و بازسازی روحیه مردم هستند!!!

آری ... اکنون بیندیشیم که یک کارگر ساده چرا باید اعتصاب کند و یک لقمه نان شب خود و زن و بچه‌اش را به خطر بیندازد؟ از ذهن او به ماجرا نگاه کنیم. او باید به چه چیز و چه کسی دلخوش کند؟ اگر روزی آنها که فرصت تحصیل داشته‌اند و امروز سطح سواد و فرهنگشان بالاتر رفته، اگر روزی آنها که دستشان به دهان‌شان میرسد و کار و درآمد بهتری دارند برای ادعاها و خواسته هایشان دست از کار (آنهم از نوع مردم فریبش!) کشیدند و خطر کردند، آنوقت باید از آن کارگر ساده، محروم و تحت فشار سخت زندگی هم انتظار داشته باشیم.


۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

اگر زنان نبودند، هرگز نبود جنبش، هرگز نبود ایران

۱۷ اسفند ۱۳۸۸

پیشکش به همه‌ی زنان و دختران سبز و سربلند ایران که مایه‌ی بالیدن و شایسته‌ی ستایش اند. هشتم مارس، روز جهانی زن، بر همه شما فرخنده و گوارا باد. امید که روزی بر زخمهای تن و داغ دلهایتان، سبزه‌ی رهایی و آزادی نشیند.


همراه سپیده و آفتاب

همراه برق بُـران خورشید

همگام نخستین راهیان پیکار با تاریکی

او ... خود نخستین بود


در خیابان ایستادگی

در کوچه تنگهای شهامت

در شهر پایمردی

در خط داغ نخست

پیش آهنگ و پیش ِ رو

رخ در رخ تیرگی، پلیدی و تاریکی

او ... مشعل روشنی بود


سینه سپر چون سنگِ قرص

بی واهمه، بی تردید

حنجره‌ ای پر طنین

دلی گرم، جانی سبز

گره شده مشتهایش

با گامهای بی هراس، استوار

با پـُردلی، جسوری و بی پروا

او ... زن ایـــرانی بــود

بانوی سبز و بیقرار آزادی


همو که سینه سپر میکرد

برای مردان و پسران

همو که پناه بود

در سکوت یا که با فریاد

همو که چشم در چشم کفتار داشت

همو که سنگ،

به دست مردان میگذاشت

همو که پـُر میکرد،

جای خستگی و تردید هر مردی

همو که مرهم میگذاشت،

بر هر زخم و هر دردی

همو که در چشمش اشک و خون

همو که در سینه اش،

آه و خشم داشت

همو که بر تنش هزار هزار زخم

همو که در دلش،

داغ جانسوز داشت


هـان ای زن ایرانی!

درین ماههای پر داغ و درد و خون

درین ماههای پر غرور و بیم و امید

ما ... تو را ز نو شناختیم

تو را ای مادر، خواهر، رفیق، همسر!

تو را ای عزیز پر مهـر میهـن!

ما ... تو را دوباره دریافتیم


هـان ای زن ایرانی، ای دختر ایرانی!

ما مبهوت این شهامتیم

شگفت ازین جسارتیم

از اینهمه حضور تو،

در عجب و در حیرتیم


هـان ای زن ایرانی، ای دختر ایرانی، ای فرخنده بانوی میهن!

ما ... مردان و پسران ایـران

بتو میبـالیــم با تمام جان

اگر که تو نبودی،

هرگـز نبود جنبش

هرگـز نبود ایـران

ایران و این زنانش

همیشـه بــاد جـاودان


۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

حکومتی که فرزند ۲۰ ساله‌اش را بکشد، خودش را دفن میکند

۱۵ اسفند ۱۳۸۸

حکم مضحک محاربه باز هم از دهان آلوده و پر از نجاست رژیم اشغالگر اسلامی فاشیستی ولایت خارج شده است. باز هم برای یکی از خیل آنهایی که در دوران همین حکومت پرورش یافته‌اند. برای آزاده و رعنایی که تمام بیست سال زندگی‌اش را در همین سیستم رشد کرده، در مدارس همین سیستم درس خوانده و پا به دانشگاههای همین سیستم گذاشته.

محمد امین ولیان، نه جاسوس است نه غریبه، نه سلطنت طلب نه منافق، او حتا برانداز هم نیست، او خواهان اصلاحاتی هر چند اندک در درون همین سیستم و حکومت بوده است. او برای بیان اعتراضش پا به خیابان میگذارد و برابر حمله‌ی سرکوبگران و برای دفاع از خود سنگ برمیدارد. برابر باتون و اشک آور و گلوله و تفنگ، سنگ کمترین پاسخ است.

و البته حکومت از آن سنگ نمیترسد. از اراده‌ای که سنگ را برداشته میترسد. از بینش و نگاهی که حق را میشناسد و دفاع از حق را، حق خود میداند میترسد. از اراده‌ای که تابع و مطیع بی چون و چرا نیست میترسد. از غیرت و همیتی که برای دفاع از خود می‌ایستد و نمیهراسد، میترسد. حکومت از فراگیری این اراده و بیداری همه آنها که معترضند و خاموش و در نظاره میترسد. میترسد که اگر نکشد، کشته شود! اما غافل است از اینکه آن که فرزند میکشد، خودش را دفن میکند. این نسل، نسل همین انقلاب و همین حکومت است که در دامان خود او رشد کرده. با کشتن این نسل حکومت خود را انکار میکند. او با صدای بلند میگوید که من شایسته‌ی بزرگی و سرپرستی بر فرزندانم نیستم. من لیاقت در دست گرفتن امور او را ندارم. من نمیتوانم پاسخ پرسشهای او را بدهم. من نمیتوانم حق او را ادا کنم. من اگر او حقش را بخواهد جز سرکوب و زندان و شکنجه و تجاوز و اعدام، چیزی برای دادن به او ندارم. من اگر او برای حقش و برای دفاع از خود بایستد، جز نابودی او به هیچ نمی‌اندیشم!... و البته که تا کنون هم جز این نبوده!

چنین حکومتی، گروهی از نسل خود را نا امید و سرخورده میکند، گروهی دیگر را به نابودی میکشاند و گروهی را هم به نبرد با خود مصمم میکند. چنین حکومتی هیچکدام از فرزندانش را کنار خود نمیابد و بناچار برای فرار از تنهایی و حفاظت از منافعش به سراغ حرامزادگان میرود (نه حرامزادگان شرعی که این عنوان پستی سازندگان و تعریف کنندگان این واژه را میرساند. زایش انسان مرتبتی بالاتر از این تعاریف سخیف دارد. منظور حرامزادگان ذاتی‌ست) و حرامزادگان هم مهری بر او ندارند. اگر همراهی و همقدمی میکنند برای بهره‌ایست که میبرند. بدین ترتیب چنین حکومتی خود، خودش را دفن میکند، میان سرخوردگی و نفرت فرزندانش ... و روزی فرزندانش بر گور او شادمانی و پایکوبی میکنند.

آیا حکومت اینها را میفهمد؟ آیا میفهمد که ولیان و ولیانها دشمن نبوده‌اند؟ میفهمد که او خود اسباب برداشتن سنگها شده؟ میفهمد که با بردار کردن ولیان گوشه‌ای از خود و آرمانهایش را بردار میکند؟ میفهمد که دیگر نسلی برای بقاء و ادامه‌ی خود نگذاشته و ندارد؟

گرچه دانستن همه اینها هم دیگر دیر شده. غاصبان و اشغالگران میهن، جوانان و فرزندان راستین این خاک را به مسلخ برده‌اند و این بازی خونین جز به سرنگونی خونریزان و حرامزادگان پایانی ندارد. هر یک جان دیگری که فتح کرده و به کارنامه‌ی متعفن و سیاهشان بیفزایند آنروز را، یکروز جلو خواهد انداخت. هر یک فرزند دیگری که از این ملت بگیرند، بر کینه‌ی این ملت و صاحبان اصلی و راستین این میهن خواهد افزود و سقوط و سرنگونیشان را پیش خواهد انداخت. پس بهتر است با اعدام رعنا و برومندی دیگر چون ولیان، بر این کین و بر این خشم بیش از این نیفزایند.


۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

جعفر پناهی با شرف ترین فیلمساز امروز سینمای ایران است

۱۳ اسفند ۱۳۸۸

خبر دستگیری جعفر پناهی و خانواده‌اش بهت آور بود، دردناک بود و خشم آور. نه به این خاطر که او از دیگر ایرانیان و هموطنان گرفتار امروزمان عزیزتر است، نه، چرا که هر کس بقدر انسانیت خود عزیز است و فرقی میان نامها و موقعیتها نیست. دردناک است که میبینی با شرف‌ترین فیلمساز امروز سینمای ایران را به بند کشیده‌اند. چرا که از همین شرافتها میترسند. دردناک است که میبینی این دستگیریها و گروگان گرفتنها در وادی سینما هم به سراغ پاکترینها و مستقل ترینها و مردمی ترینها رفته. (و البته اگر جز این بود باید تعجب میکردیم)!... حالا هم از هر کجا و هر مرجع و هر مثلن مسئولی خبر بگیرید کسی هیچ نمیداند و نمیگوید. تنها میگویند اوین هستند. او، همسر و دخترش!

جعفر پناهی در طی دوران فیلمسازی‌اش، پنج فیلم ساخته: بادکنک سفید، آینه، آفساید، دایره و طلای سرخ. دو فیلم نخست برای کودکان و در مورد آنان بود. او که فارغ التحصیل دانشکده صدا و سیماست و سینما را با دستیاری کارگردان برای کامبوزیا پرتوی و کیارستمی آغاز کرده بود با آغاز فیلمسازی مستقل خود بزودی نشان داد جوهری دارد که همه دغدغه‌اش مردم و مسایل اجتماعی است. سه فیلم بعدی او هر سه در مورد مسایل اجتماعی و تلخکامیهای انسانهاییست که در چنبره‌ی نابسامانیها و بیعدالتیها و تبعیضهای اجتماعی گرفتار شده‌اند. فیلمهایی که هرگز اجازه‌ی نمایش نیافتند. او حتا بدنبال سینمای تجاری هم نرفت. نه اینکه بد باشد، نه، اما او و دغدغه‌های عمیق اجتماعیش مجالی برای سینمای گیشه ندارد. فیلمهای او در جشنواره‌های معتبر سینمای جهان خوش درخشید و او شیر طلایی جشنواره ونیز و خرس نقره ای جشنواره برلین را هم به آغوش کشید اما با یک تفاوت بزرگ با دیگر فیلمهای جشنواره‌ای سینمای ایران. جشنواره‌های سینمایی جهان در طی دو دهه اخیر عمدتن تنها روی خوش و اقبال خود را به آن گروه از فیلمهای ایرانی نشان میدادند و آنها را مطرح میکردند که نخست در طرح و ساختار ساده باشند و سپس تصویری سطح پایین و غربتی وار از جامعه ایران بخصوص جامعه روستایی نشان دهند. جعفر پناهی با جوهر ذاتی خود این تابو را شکست و به طرح کشمکشها و پارادوکسهای جامعه شهری امروز ایران پرداخت. او نه آنها را سطح پایین و بی فرهنگ نشان داد و نه همه نگاه خود را به سختیهای معیشت و چگونگی گذران زندگی آنها دوخت. او به طرح کشمکشهای بنیادی مردم با جامعه‌ی خود پرداخت و از دل این کشمکشها، سلطه‌ی سیاهی و تباهی را بر جامعه به تصویر کشید. به واقع او و آثارش افتخار سینمای ایران در جشنواره‌ها بوده است. کیارستمی و سینمای ساده‌اش باید صمیمیت، نزدیکی با مردم و طرح بی تکبر مسایل انسانی را از سینمای پناهی یاد بگیرند. رخشان بنی اعتماد و سینمای اجتماعی‌اش باید طرح جسورانه، هوشمندانه، بوقت و بی محافظه کاری سیاهیهایی که در عمق جامعه در حال ریشه دواندن هستند را از سینمای پناهی بیاموزند. قبادی و مجیدی و دیگران هم با سینمای جشنواره ‌ایشان باید نخست آداب تصویر و زبان و انتقال را بیاموزند و آنگاه انتخاب و یافتن سوژه و مفهوم برای ارتباط حقیقی با مخاطب آگاه را از سینمای پناهی درس بگیرند.

پناهی هیچگاه نه اهل جنجال سازی بوده و نه تبلیغ برای خودش. او آرام و عمیق زندگی و کار میکند. او هیچگاه خود را جدای از جامعه و مردمانش ندانسته و به بودن در کنار آنها، هم متعهد بوده و هم مفتخر.

امروز او در بند است چرا که همین چند وقت پیش و در جشنواره‌های یادبود انقلاب سیاه ۵۷، مترسکها به صحنه رفتند و به حاکمیت پیامی فرستادند که ما تابع قدرت حاکمیم (فرقی نمیکند که باشد!) چون عاشق و شیفته و وابسته‌ی منافع مان هستیم و جز آن هم چیزی نمیشناسیم و باقی ِ آنچه از تعهد و روشنفکری و جامعه و مردم میگوییم، همه نمایش و حرف و بیهوده است! مردم برای ما جیبهای پر پولی هستند که باید خالیشان کنیم. جعفر پناهی امروز در بند است چرا که از همه جسورتر، با وجدان تر، مردمی تر و با شرفتر است و جاهلان سیاهپوش و قداره‌بندانشان از همین وجدان و جسارت و شرافت بیش از همه میترسند و میلرزند. او دربند است چرا که اگر فیلمهای او را هم رفع توقیف میکردند نه او چون حاتمی کیا به جشنواره و صحنه میرفت و نه از مردم جدا میشد و نه از راهش برمیگشت.

شرافت و پایمردی و مردانگی میان هنرمندان نایاب نیست. استاد شجریان بی نیاز از هر گفته‌ای. اصغر فرهادی که با جسارت ایستاد و گفت که هیچگاه به اندازه‌ی اینروزها به مردمان کشورش افتخار نکرده. رخشان بنی اعتماد که همدرد و همپای مادران داغدار است. اما با همه اینها این شرافت کمیاب شده. و این میان جعفر پناهی به گواه آنچه در این سالها از خود بر جای گذاشته، با شرف ترین فیلمساز امروز سینمای ایران است.

جعفر پناهی آزاد خواهد شد. گرچه نگرانم اما به روشنی می اندیشم. او آزاد خواهد شد ... و چراغهایش را باز روشن خواهد کرد ... و بر تاریکی خواهد انداخت.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت:

ــــ جعفر پناهی پیش از این یکبار دیگر هم بخاطر حضور بر سر مزار ندا آقا سلطان و دیگر کشته شدگان حوادث پس از انتخابات و اهدای گل بر مزار آنها در بهشت زهرای تهران بازداشت شده بود.

ــــ شماری از مهمترین جوایز سینمایی جعفر پناهی:

دوربین طلایی فستیوال کن برای "بادکنک سفید" / ۱۹۹۵

شیر طلایی فستیوال ونیز برای "دایره" / ۲۰۰۰

جایزه هیئت ژوری فستیوال کن برای "طلای سرخ" / ۲۰۰۳

خرس نقره‌ای فستیوال برلین برای "آفساید" / ۲۰۰۶


۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

از دینـداری تا طـلـبـکـاری

۱۱ اسفند ۱۳۸۸

آیا دینداران انسانهایی برگزیده و برتر از دیگران هستند؟

آیا آنها حقی بیش از سایر انسانها دارند؟

آیا اعتقادات دینی از اعتقادات انسانی محترم تر است؟


بشر از دیرباز تا کنون برای رهایی از ترسها و ناشناخته‌هایش به دین پناه برده. چه آنگاه که این ادیان همچون خود بشر بدوی بودند و چه آنگاه که همراه با تکامل بشر، ادیان هم مسیر پیشرفت را پیمودند. در این میان هر چه آگاهی انسان بیشتر شد، شکل و حرف ادیان هم تا حدودی تغییر کرد. بشری که روزی بزرگترین ترسش از تاریکی بود و از خاموشی گرفتن گوی روشنی در آسمان میترسید و آنرا نشان خشم و قهر و غضب او میدانست با آشنایی و شناخت رفتار خورشید دیگر از او نترسید و شبهای آسمان را هم دوست داشت. اما همان بشر پس از پشت سر گذاشتن بسیاری از اینگونه ترسها و افزایش دانش و آگاهی‌اش همچنان با یک ترس بزرگ دیگر بنام مرگ و جهان پس از مرگ روبروست. در واقع این وادی ناشناخته، همچنان نقطه‌ی اتکا ادیان برای نفوذ بر ذهن انسان میباشد. ادیان، ذهنهای نا آگاه و ترسهای بزرگ را دوست دارند چرا که بهترین خانه برای آنهاست. هر چه آگاهی و دانش و خرد بشر بیشتر میشود، ذهن و جان و روان او هم بیشتر به بشر و احترام به هستی او مایل میشود و آرام آرام نظام اخلاقی خود را میسازد. نظامی که در عین پایبندی به حقوق و هستی انسانها و احترام به حریم و آزادیهای بشر از پایبندی به هر دینی میگریزد و پیرو "اخلاق ِ خردمند" و یا "خرد ِ اخلاق‌مند" خود میشود. همین نظامهای اخلاقی آزاد و فردی تبدیل به بزرگترین ترس ادیان میشوند!

امروزه وقتی از ادیان سخن میگوییم منظور دیگر یک پیامبر یا کتاب نیست، بلکه مجموعه‌ای از کسانی هستند که با انتساب خود به کتاب و پیامبری در گذشته، خود را دارای وجاهت و اشراف دینی میدانند و در کنار هم صنفی را شکل داده‌اند و پیروانی را گرد خود جمع نموده‌اند. منافع این گروه در گرو کثرت و پایبندی پیروانشان میباشد. البته در میان رهبران و دعوت کنندگان دینی هنوز هستند کسانی که در پی سعادت و رستگاری بشر باشند و نه در پی منافع شخصی اما این گروه معدود بصورت فردی و بیرون از اصناف دینی فعالیت میکنند و در پی بدست گرفتن قدرت نیستند.

این ادیان و اصناف کنونی برای ایستادگی برابر نظامهای اخلاقی فردی، تکیه بر نا آگاهی و نادانی و نا داشته‌های پیروان خود دارند. هر چه پیروانشان نا آگاه تر و ترسهایشان مهیبتر، بهتر! چرا که نفوذ بر آنها عمیقتر و نیازشان به وعده‌های خوش و آرامبخش، بیشتر! هرچه آنها در یافتن و ساختن راهی نو ناتوان تر، در پیروی از راه و تکلیف صنف دین مطیع تر و مشتاقتر!... و دین پیوسته میدهد به آنها تکالیف تازه تر! هر چه شخصیت و نفسشان کم مایه و ضعیفتر، میلشان به بندگی بیشتر!... و هر چه بیشتر بندگی میکنند از آنها که آزادند بیزارتر و عقده‌هاشان فراختر! هر چه عقده‌ها و نیازها فراختر، رهبری آنها آسانتر!... و هر چه امیال و خواسته‌هاشان سرکوب شده تر، میلشان به سرکوب دیگران و خواسته‌های آنها بیشتر! اینان بهترین سربازان برای صنف دین هستند. برای اینکه ترس دین از نظامهای اخلاقی فردی را فرو نشانند. برای اینکه از منافع دین پیشه‌گان محافظت نمایند. صنف دین به آنها تفهیم میکند که بندگی، نا آگاهی، ایمان بی چون و چرا، سرکوب شدگی و اطاعت، مقدس است! صنف دین هر چه آنها ندارند و یا از سر کم مایگی و سستی نمیتوانند داشته باشند را به آنها در جهانی دیگر وعده میدهد و یا داشتن آنها را نشانه‌ی عقوبت در جهان ناشناخته‌ی پس از مرگ معرفی میکند. صنف دین، ادعا میکند هر آنچه آنها ندارند را در ازای وفاداریشان به آنها خواهد بخشید. صنف دین همه کمبودها و ضعفهایشان را یا پنهان میکند و یا وقتی برایشان آشکار میشود آنها را فضیلت و مقدس میشمارد ... و اینها هر چه ضعیفتر، سست تر و کم مایه تر باشند این احساس تقدس دینی را بیشتر باور میکنند، تا آنجا که در ادامه‌ی همه کمبودها و عقده‌هاشان با همین احساس تقدس کاذب دینی، خود را برتر، موجه تر و درستکارتر از دیگران دانسته و آرام آرام تبدیل به افرادی طلبکار میشوند. طلبکار از هر آنکس که چون آنها بنده و تحقیر شده و سرکوب شده نیست. طلبکار از هر که آزاد و متشخص و دارای نظام اخلاقی و فکری مستقل است. طلبکار از هر آنکس که چون آنها مطیع و دیندار و سربراه صنف دین نیست!

البته همه دینداران هم چنین نیستند. دینداران بر اساس میزان آگاهی و شناخت فردیشان به دو گروه آشکار تقسیم میشوند. گروه معدودی همراه باورهای دینی، خرد و آگاهی و دانش و جهان بینی شخصی هم دارند و دین برایشان راهی از راههای رسیدن به آرامش و درستی ست. اینان هم دینداریشان بی آزار و درونیتر و پنهان تر است و هم بنده و مطیع صنف دین نمیشوند و با بنیانهای فکری خود از فهم فردی و عقلانی خود از دین پیروی میکنند. اما آنها که اینها را ندارند، دینداریشان آشکار و متظاهرانه و طلبکارانه میگردد. این گروه چون خودشان مطیع و بنده هستند، دیگران را هم مطیع و بنده میخواهند و خودخواه و مستبد و خود حق پندار میشوند.

آنچه بر سرزمین ما ایـــران، پس از انقلاب سیاه ۵۷ گذشته همین ماجراست. صنف دین این خاک را اشغال نمود و بر مسند قدرت نشست و دین را از حریم امن دلها و خانه‌ها بیرون کشید و آن را با تعریف خود بر تمام این سرزمین حاکم کرد. دینداران و دینمداران مسلمان خوشحال و مشعوف گشتند و از حکومت اعتقادات شخصیشان بر تمام مردم، کشور و عرصه‌ی همگانی شادمانیها کردند. آنها با توجه به نوع کارکرد و تلقین دین بر ذهن شان، از اینکه ساختاری به اصطلاح مقدس و برتر کنترل جامعه را بدست گرفته نه تنها راضی بودند که آرام آرام خود را هم جزیی از همان ساختار مقدس دانستند و ارزشی بیش از دیگران برای خود قایل شدند. کم کم دیگران، خواه غیر مسلمان یا سکولار برای آنها تبدیل به نا مقدس شدند، یعنی انسانهایی که انسانیتشان مهم نیست چون دیندار ِ مسلمان نیستند، پس حقی هم ندارند و باید نادیده گرفته شوند و اگر اعتراضی هم داشته باشند، چون که بر حق نیستند باید که نابود و سرکوب شوند. حکومت صنف دینی هم به تبلیغ و ترویج و تحکیم این حس میان پیروان و طرفدارانش تا سر حد ممکن کمک کرد تا بوسیله‌ی آنها جایگاه و منافع خود را محکم و تامین کند. به مرور و با نمایان شدن ذات و هدف این صنف دینی، گروه معدودی از دینداران که در کنار باورهای قلبی شان، خرد و آگاهی و اخلاق انسانی هم داشتند راه خود را از صنف دین جدا کرده و باورهایشان را باز به همان حریم امن دلهایشان بازگرداندند تا بدست سردمداران صنف دین آلوده نگردد. اما حکومت صنف دین که قدرت خود را در گسترش و حفظ نا آگاهیها و بی خردیها و بی دانشیها میدید، با دستگاهی عریض و طویل و با صرف سرمایه‌های ملی به تبلیغ پرداخت. تبلیغ در جهت بی خردی، نا آگاهی، مقدس نمایی، مقدس پنداری، دین پروری و ستیز با حقوق انسانی بنام احیای دین!! پیروان این صنف و حکومت اشغالگر از دست حکومت امتیازات فراوانی گرفتند که مهمترینش یک نشان بود. نشانی که به آنها میگفت شما دیندار مسلمانید. پس بر حقید و آخرت و آینده‌ی این جهان (نه تنها این کشور!) متعلق به شماست! نشانی که مرهمی بود بر همه بی مایگیها و ضعفهای شخصیتی شان، نشانی که مُسکنی بود برای درد ناتمام عقده‌های بی پایانشان. نشانی که به بنده‌ای وعده‌ی آزادی و مالکیت میدهد اما بشرط ادامه‌ی بندگی!!... و اینها نادان تر از آن هستند که این تناقض حقه بازانه را دریابند. اما بهمان وعده، احساس مالکیت و طلب میکنند و بنده‌ی ارباب دین میشوند و او آنها را هرطور و به هر کجا که بخواهد میبرد.

نتیجه اینکه پیش از انقلاب سیاه ۵۷ و اشغال ایران، جامعه‌ی دیندارمسلمان، جامعه‌ای معتقد به باورهای دینی و دارای دغدغه‌ها و خواسته‌های دینی بود. این جامعه پس از این دوران سیاه ریزش بسیاری پیدا کرده و بخشی از آن به رشد و آگاهی ذهنی و فکری رسیده و امروز دغدغه‌های انسانی را مقدم بر دین میداند. اما گروه و جامعه‌ی تازه‌ای به جامعه دیندار مسلمان این سرزمین اضافه شده است که ترکیبی هستند از دینداران نا آگاه و کم مایه‌ای که با تلقین صنف دین و اربابانش، مدعی شده و خود را بر حق و مالک این سرزمین میدانند و همچنین گروهی حقه بازان دینباز. این دینداران مدعی و دینبازان حقه باز دیگر دغدغه‌ی دین ندارند. دغدغه اصلی اینان حفظ قدرت، برتری و حکمرانی اعتقاداتشان بر همگان و تداوم مالکیت است. اینان بنام دین، خود را از ایـــران پهناور و نازنین طلبکار میدانند. ایران برای اینها غنیمت است و بواقع هم چنین است. این سرزمین را اشغال کرده‌اند و همه متعلقات و داراییهایش را هم به غنیمت گرفته‌اند. تبلیغ و ترویج فرهنگ برتری دینی، مقدس سازی و مقدس پروری و برگزیده و برتر بودن دینداران نسبت به سایرین، روح مریض طلبکاری و بیماری ِ خود بر حق بینی را در بخشی از جامعه‌ی دیندار مسلمان گسترانده و صنف دین از این بیماران نهایت استفاده را در جهت تحکیم موقعیت و تداوم مالکیت خود میبرد. بهمین جهت است که از هر چه آگاهی و تفکر و تاریخ است میترسند. از علوم انسانی میترسند. چونکه اینها مبانی فکری را قوی میسازند و باعث ساخت نظامهای فکری و اخلاقی آزاد و مستقل و انسانی میگردند که همه تکالیف ابلهانه را دور ریخته و دیگر مجالی برای فریبکاری صنف دین نمیگذارد.

در تاریخ نمونه‌های دیگری هم از این سیر دینداری تا طلبکاری وجود دارد که هدفش در نهایت حفظ قدرت و مالکیت خود بوده. اما بشر رو به آگاهی دارد و با گسترش آگاهی و خرد، دیوارهای ترس و وحشت فرو میریزد تا آنجا که حتا در مرگ هم روشنی میبیند و در کنار ترس ازلی خود، مژده‌ی رهایی را هم میابد. بشر گام به گام به خود واقعی و ارزش هستی و زندگی و انسان نزدیک تر شده و ارزشهایش را بدست خود و برای آن برپا میکند. ارزشهایی که نظامهای قدرتمند اخلاقی، آزاد، انسانی، فردی و مستقل را میسازند. نظامهایی خردمندانه و انسان مدار و حق مدار، نظامهایی که پایان استبداد و فریب صنف دین را رقم خواهند زد.



__________________________________


پی نوشتی پس از ۱۰ روز:

بدنبال کامنت یکی از خوانندگان این مطلب، روایت دیگری از سیر دینداری تا طلبکاری به ذهنم رسید که البته قالب و زبانش با این نوشته تفاوت بسیاری دارد. چنانچه مایل بودید آن را هم بخوانید. نامش هست: "جعفـر قلـی دینـدار، حالا شـده طلبـکـار" !

ارادت / پیــروز تهرانی

۲۱ اسفند ۱۳۸۸


۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

هاشمی راهی جز جمهوری اسلامی برای خود نمی بیند

هفتمین اجلاس مجلس خبرگان هم برگزار شد و با یک بیانیه‌ی قابل پیش بینی و از پیش معین در حمایت از علی خامنه‌ای به پایان رسید. بیانیه‌ای که اعتراضات و جنبش مردمی ایرانیان را فتنه نامید. هاشمی رفسنجانی هم با وجود تمام حملات و فشارهایی که از جانب عوامل خامنه‌ای در طی این مدت بر او و خانواده‌اش بوده، در این اجلاس از رهبری علی خامنه‌ای اعلام حمایت کرد و فردای اجلاس هم به اتفاق اعضای این مجلس برای عرض ادب و بندگی به دیدار خامنه‌ای رفت و خاضعانه و مطیع در کنار او نشست. چرا؟


پاسخ به این پرسش دشواریهایی دارد. هاشمی به امکانات و آینده‌ی خود در فردای یک ایران آزاد و دموکراتیک نگاه میکند و بر اساس آن تصمیم میگیرد که چه کند. پرونده‌ی هاشمی در طی ۳۰ سال حکومت جمهوری اسلامی راه او را برای این فردا تا اندازه‌ای دشوار میکند. هاشمی نقش کلیدی و غیر قابل انکار در پایداری و سلطه‌ی حکومت اسلامی در ایران و حذف مخالفین داشته است و از مواهب آن هم بهره برده است. اینجا منظور از پرونده‌ی او بهیچ وجه اشاره به مسایل مالی و اقتصادی او و خانواده‌اش ندارد، هرگز. چرا که از این زاویه بجز چند نفر، مابقی حاضرین در عرصه‌ی حکومت اسلامی در طی این ۳۰ سال چنین پرونده‌هایی دارند. اما ماجرای قتلهای زنجیره‌ای در دوره‌ی ریاست جمهوری وی و وزارت علی فلاحیان در وزارت اطلاعات و نقش احتمالی او در حذف تعدادی از مخالفین رژیم اشغالگر اسلامی در دهه‌ی نخست حیات این رژیم، مشکلات اساسی او در فردای ایران آزاد و دموکراتیک است. به عبارتی و به احتمال زیاد او در چنین روزی به دادگاه خوانده میشود تا برای مواردی از خود دفاع و رفع اتهام کند. آیا میتواند؟!

اگر نگاهی گذرا به چهار نفری که امروز از آنها به عنوان رهبران و حامیان مردم و معترضین به کودتای انتخاباتی نامبرده میشود بیندازیم میبینیم که میرحسین موسوی و محمد خاتمی نه پرونده‌ی مالی دارند و نه پرونده‌ای که جنبه‌ی کیفری داشته باشد و نشان از نقش آنان در حذف دگراندیشان و مخالفان رژیم اسلامی. موسوی گرچه در هنگامه‌ی کشتارهای دهه ۶۰ در دولت بوده اما با توجه به بودن و حکم مستقیم شخص خمینی برای آن کشتارها هیچ اختیار و قدرتی برای جلوگیری از آن احکام نداشته. خاتمی هم که خود بر ملا کننده‌ی قتلهای زنجیره‌ای بود. مهدی کروبی هم وضعیتی مشابه دارد. او هم در حذف و سرکوب دگراندیشان و مخالفین نقشی نداشته و اگر پرونده‌ی مالی هم داشته باشد در مقایسه با پرونده‌های چپاول امروز سرداران سپاه آنقدر کوچک و خرد است که به چشم نمی‌آید و در طی این مدت هم چنان شجاعانه در کنار مردم ایستاده که به قلب مردم راه یافته. از اینها گذشته امروز و در شرایط حاضر، جامعه و مردم ایران به وضعیتی رسیده‌ است که بنظر میتواند از مسایل و پرونده‌های مالی براحتی بگذرد. امروز مردم هر کس را که از حقوق آنان دفاع کند و در کنار آنها بایستد را با آغوش باز میپذیرند و از خطاهای آنان چشم پوشی میکنند. اما آیا خانواده‌ی کسانی هم که در طی این سالها عزیزانشان توسط رژیم اسلامی کشته و یا شکنجه شده‌اند و یا آنها که هنوز در قید حیات هستند اما حقوقشان به اشکال مختلف مورد تعرض و تجاوز قرار گرفته هم چنین میکنند؟ آیا ممکن است در فردای یک ایران آزاد و دموکراتیک هیچ نهادی برای پیگیری و رسیدگی به جنایات رژیم اسلامی و عوامل آن و موارد نقض حقوق بشر و سرکوب مخالفین در طی همه‌ی این ۳۰ سال توسط آن تشکیل نشود؟ در واقع هم نهادهای حقوقی که قصد پیگیری جنایات رژیم اسلامی و عوامل مستقیم آن را داشته باشند و هم شاکیان خصوصی، دو عامل مهم و کلیدی در تصمیم گیری هاشمی برای موضعگیری امروزش میباشند.

امروز موسوی، کروبی و خاتمی محبوب ملت هستند و نشان داده‌اند که به ارزشهای دموکراتیک و دگراندیشانه هم علاقمند و پایبند هستند. تجربه‌ی آنها از این ۳۰ سال و پا گرفتن یک استبداد سیاه دینی که هزاران برابر پلیدتر از استبداد سفید سلطنتی شده است هم آنها را برای پذیرش یک ساختار لیبرال و دموکرات آماده کرده است. نداشتن شاکی عمومی و خصوصی را هم که به آن اضفه کنید میبینید که این سه نفر در فردای ایران آزاد و دموکراتیک نه تنها زندگی فردی و شخصیشان تهدید نمیشود که حتا میتوانند به حیات سیاسی خود در آن سیستم هم ادامه دهند. اما هاشمی چطور؟! اواحتمال داشتن شاکی عمومی و خصوصی (هر دو) را برای خود میدهد! او ممکن است حتا زندگی فردی و شخصی‌اش هم دچار مشکل شود.

هاشمی در نماز جمعه ۲۶ تیر ۱۳۸۸، از صندلی اش برخاست و آمد و در کنار مردم ایستاد و یک شبه محبوبیت یافت اما خودش بخوبی میداند در یک ساختار آزاد و قانونی یک فرد محبوب هم میتواند توسط نهادهای حقوقی و همچنین شاکیان خصوصی به دادگاه فراخوانده شود تا به دفاع از اتهامات خود بپردازد و چنانچه نتواند آنوقت محکوم میشود. اینها مشکلات هاشمی هستند، مشکلاتی که نمیگذارند او از قلمروی خاکستری بیرون آمده و پا به سفیدی بگذارد. او نهایت خواسته و آرزویش اینست که بتواند مقامی بنام ولایت فقیه را محدود، پاسخگو و نظارتی کند و یا در نهایت پست رهبری را از فرد به شورا تبدیل کرده و یک شورای رهبری تشکیل دهد تا همه‌ی ارکان مملکت در انحصار یک فرد قرار نداشته باشد. اولویتهایش در توسعه هم به ترتیب توسعه‌ی اقتصادی، فرهنگی و سپس سیاسی است. او با شخصیت پراگماتیستی که دارد در سیاست خارجی هم به سمت ارتباط با دیگر قدرتهای جهان میرود تا امنیت حکومت اسلامی را تضمین نماید. این نگاه و خواسته، نهایت خواست و آرمان اصلاح طلبان اسلامی ایران است.

کسی مثل علی خامنه‌ای و یا مجموعه‌ای چپاولگر بنام سپاه و سایر راهزنان سیاسی به دنبال تغییر نیستند. آنها میدانند تغییر برابر است با از دست رفتن منافع و سلطه‌ی آنها و سرنگونی هم برابر است با نابودی آنها. آنها باید برای بقای خود همین وضعیت موجود را حفظ و کنترل کنند. اما تغییر جویان و اصلاح طلبان هستند که به آینده و چگونگی وضعیت خود پس از تغییر فکر میکنند.

بنظر می آید اکنون دیگر وقتیست که جنبش مردمی و آزادیخواه ایران با پدیده‌ای بنام هاشمی واقع بینانه برخورد کند و این اختلاف دیدگاه کلیدی را ببیند و انتظاراتش از او را با همین واقعیت هماهنگ سازد. شاید تنها یک تضمین امنیتی همگانی و یک نوع عفو ملی بتواند موضع هاشمی را که اصلاح طلبی محافظه کار و اسلامیست و نه یک دیکتاتور، تغییر دهد. او باهوش، دوراندیش و سیاستمداری زبده است. او بهیچ وجه مایل نیست در سالهای پایانی زندگی‌اش به دادگاه رفته و در جایگاه متهم قرار بگیرد و محکوم به حکمی شود!... مهمترین دغدغه‌ی هاشمی در هر تصمیم و موضعی که میگیرد اینست که اگر جمهوری اسلامی سرنگون شود چه بر سر او خواهد آمد؟ او خودش بهتر از هر کس دیگری، هم به موارد احتمالی اتهامات و هم به آنچه برای دفاع از خود دارد آگاه است و بنظر میرسد که راهی جز جمهوری اسلامی و بقای آن برای خود نمیبیند. او هیچ حرکتی که به فروپاشی این نظام استبدادی دینی منجر شود و یا به آن کمک نماید نخواهد کرد. این حقیقتی غیر قابل انکار است.


۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

علی خامنه‌ای با پنجه‌های همین ملت به زیر کشیده میشود نه با جت های جنگی!

رژیم اشغالگر ایران میگوید عبدالمالک ریگی طی یکسری عملیات اطلاعاتی پیچیده و کاملن مستقل به دام افتاده. او در حال پرواز با هواپیمای شرکت قرقیزستان از آسمان ایران بوده که اسکورت و اخطار دو جت جنگنده ایران آن هواپیما را وادار به فرود میکند و سپس ریگی دستگیر میشود. سرویس اطلاعاتی پاکستان میگوید که ریگی را چند روز پیش از آن تحویل مقامات رژیم ایران داده‌ و سفیر پاکستان در ایران هم میگوید که دستگیری ریگی بدون کمک و پشتیبانی اطلاعاتی پاکستان ممکن نبوده. از طرفی این احتمال هم زیاد است که ریگی قربانی یک معامله در سطح منطقه شده باشد. معامله‌ای که میان قدرتهای منطقه و بر اساس منافع آنها میباشد.

اما در اینسو علی خامنه‌ای که به تکان دادن انگشتهایش برای ملت ایران خیلی علاقمند است و خود را جانشین و نماینده‌ی خدا بر زمین هم میداند و چون رهبر پیشین این رژیم از خونریزی هم لذت میبرد مدام با این ملت حجت تمام میکند و حالا هم با کرنش مجدد مجلس بی جربزگان رژیم، باز برای ملت و معترضین و رهبران آنها خط و نشان میکشد. بیشتر از دو روز از پخش تنها گوشه‌ای از جنایات عمال و مزدورانش در کوی دانشگاه نگذشته که باز با وقاحت تمام دهانش را به تهدید و دروغ و فریب باز میکند.علی خامنه‌ای اما خیلی غافل است. مشتهای این ملت برای سرنگونی او گره شده، پنجه‌های این ملت برای گلوی او گشوده شده. این ملت ۲۵ خرداد، ۳۰ خرداد، ۷تیر، ۱۸ تیر و باقی روزها را از یاد نبرده و نخواهد برد. این ملت همه آن شهیدانی که به فرمان او و با دستان پلید حرامزادگانش در خاک و خون غلتیدند را بیاد دارد. او پیش از آنکه فرصت گریز بیابد در میان همین مشتها و پنجه‌ها اسیر خواهد شد. هیچ جتی برای فرود هواپیمای او بلند نخواهد شد چرا که آنروز او بر روی این خاک و در زیر پای مادران و پدران داغدار این سرزمین در حال لگدمال شدن است. شاید سردارانش بپرند اما او نه، هرگز! هیچ معامله‌ای هم در سطح منطقه او را نجات نخواهد داد. ملت ایران به این جرثومه‌ی فساد و پلیدی و بدزادگی فرصتی برای معامله و زندگی در گوشه‌ای دیگر از دنیا نخواهند داد. او همینجا و در دادگاهی مردمی، ایرانی ، انسانی، آزاد و مستقل محاکمه شده و به مجازات اعمال پلید خود خواهد رسید. فقط یک چیز میتواند او را از آنروز نجات دهد: مرگ طبیعی. میتواند همه شب به در گاه خدا دعا کند که پیش از رسیدن آنروز، آن صبح سپید ایرانیان، مرگ و مرضی سراغش آید تا فقط طعم دادگاه ایزدی را بچشد. دادگاهی که هیچکس را از آن گریزی نیست چه رسد به راهزن و آدمکش وقیح و بی آبرویی که خود را جانشین خدا میداند.


بچه‌های کوی! چه کشیدید شما؟

شامگاه تا سحرگاه ۲۵ خرداد ۱۳۸۸، کوی دانشگاه پس از ده سال یکبار دیگر زیر سُم فداییان و مزدوران و مزدبگیران علی خامنه‌ای به خاک و خون کشیده شد. هفت کشته، دهها زخمی و اسیرانی که نه تعداد و نه سرنوشتشان کاملن مشخص نیست، زخم و درد و اندوهِ عمیق مانده از آن شب هستند.

برای همه آنها....


در خواب نا آرامم قطره‌ی خونی چکید

در جان بیقرارم دلشوره‌ای گنگ دوید

ز راه دور و نزدیک زوزه‌ی گرگ میرسید

گرگی که در بیخوابی، تن خوبان میدرید


برادرم، هموطن ... ای همقطار، هم قسم

آنشب دور از تو بودم

دور از دست و نگاهت

دور از آن تن پاکت

دور از اسارت تو

دور از سیاهچالی که، زان پس شد خوابگاه تو

اما همه این روزها،

یاد تو هست در سینه

جانی که سخت غمگینه

دلی شده پر کینه

خشم خروشان من،

در راه ِ گرگ، کمینه ...


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آنچه از شامگاه تا سحرگاه ۲۵ خرداد در کوی دانشگاه رخ داد بسیار فجیع تر از تصاویر ویدیوی تازه پخش شده است. اهالی خیابان امیرآباد خوب اینرا میدانند. پخش این فیلم تکان دهنده جدای از وجه افشا کننده آن و بر ملا کردن دروغبافیهای سران رژیم اشغالگر اسلامی، نکات مهم دیگری را هم با خود دارد. نخست اینکه آدم فروشی به حلقه‌ی نخست سرکوبگران رسیده و هر گروه برای پاک کردن دستهای خونی خود، اسناد ذخیره کرده‌ی خود را رو میکند تا زیر پای دیگری را خالی کند. بی هیچ تردیدی یکی از اهداف پخش این فیلم اینست که سپاه و بسیج و لباس شخصیها را از ماجرای خونین کوی دانشگاه مبرا کند. نسخه‌ی اصلی این ویدیو هم که روی اینترنت آمده نشان میدهد که فیلم بریده و دستچین شده. لباس شخصیها در این ویدیو طرفدار حقوق "متهم" معرفی میشوند!! ("نزن، متهم را نزن" از زبان لباس شخصیها!) از طرفی این احتمال بسیار زیاد است که گفتاری بر روی تصاویر این ویدیو اضافه شده باشد. اینکار بسیار ساده است. بخصوص آنجا که اسم رجب زاده (فرمانده اسبق و تازه تعویض شده‌ی پلیس تهران) می‌آید. بعضی گفتارهای افراد نزدیک به دوربین هم خیلی تصنعی است و کاملن واضح است که برای استفاده نمایشی در آینده بوده ("ما برای گفتگو آمده‌ایم!). اکنون آیا میتوانیم منتظر باشیم تا ویدیویی هم از صحنه‌های جنایات وحشیانه و حذف نشده‌ی لباس شخصیها بزودی منتشر شود؟ همانها که با زنجیر و قمه و چاقو و چماق وارد تک تک خوابگاهها شدند و به جان جوانان وطن افتادند. یا شاید هم یک معامله‌ی درون گروهی باشد تا یکی را قربانی کنند و او هم همان پشت پرده قیمت فداکاری و قربانی شدنش را با یک بیزنس و ضمانت امنیتی کلان بگیرد.

وعجیب ترین نکته اینکه آیا در میان بینندگان این ویدیو کسی میتواند بفهمد این گردان یا گروهان یا دسته یا لشگر یا گله یا هر اسمی که دارد، فرمانده‌اش کیست؟ اصلن اینها صاحب دارند؟ هر کس هر کاری میخواهد میکند. هر کس هر چه دوست دارد میگوید. آیا نشانی از یک گروه نظامی شامل دیسیپلین، فرماندهی و سلسلسه مراتب در آن میبینید؟ آنچه از هرج و مرج و آشفتگی و بی صاحبی در این گروه نظامی و شبه نظامی دیده میشود تنها مشتی است نمونه‌ی خروار از آنچه در این سرزمین اشغالی میگذرد. براستی بچه‌های کوی آنشب چه کشیدند با این قوم گرسنه و وحشی؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نسخه کاملتر این ویدیو را بدون گفتار متن بی بی سی و بدون حذف از اینجا ببینید.


۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

سکولاریسم سیاسی دینی سروشی !!!

دکتر سروش طی هفته‌ی گذشته دو گفتگو یکی با "سایت روز" و دیگری با "روزنامه دی تسایت" آلمان انجام داده و به اظهار نظردر مورد شرایط روز ایران و آینده سیاسی حکومت و همچنین جنبش سبز پرداخته. این دو گفتگو و گفتگوها و سخنان پیشین ایشان در همین چند ماه اخیر حاکی از تناقضاتی حیاتی در حوزه مفاهیم و اندیشه‌های ایشان میباشد.

دکتر سروش در گفتگوی خود با سایت روز در ۲۷ بهمن ماه، ابتدا به تعریف سکولاریسم سیاسی و فلسفی پرداخته و سپس ادامه میدهند که: "به نظر من سکولاریسم سیاسی یک امر بسیار پسندیده است اما سکولاریسم فلسفی نه، چون با دیانت قابل جمع نیست" و سپس در مورد نسبت حکومت مورد نظر ایشان با دین در آینده، آن را در چند مورد خلاصه میکنند که شامل آزادی دینداران، مسئولیت دینی دینداران، تکلیف دینداران برای برپایی قوه قضاییه مستقل، تکلیف دینداران برای گسترش عدالت در سراسر جامعه و برابر دانستن خود با دیگران میباشد و سپس مدل دموکراسی دینی را پیشنهاد داده و میگویند: "دموکراسی دینی هیچ تفاوتی با دموکراسی ندارد و تنها چون مسئولیتش بر عهده‌ی دینداران است میتواند نامش دموکراسی دینی باشد. در یک دموکراسی دینی حداکثر سعی میشود قوانینی که با قوانین قطعی دینی منافات دارند به تصویب نرسند ... کافی است ما قوانینی بنویسیم که با قطعیات و ضروریات اسلامی منافات نداشته باشد..." و در پایان هم در مورد اینکه اگر امکان برگزاری یک رفراندوم در ایران باشد چگونه رفراندومی را تنظیم میکنند، پیشنهاد میدهند که باید جایگاه و اختیارات ولی فقیه را مورد سئوال قرار داد و بعد خودشان اضافه میکنند که: "تئوری ولایت فقیه، عین استبداد دینی است. با این تئوری اصولن نمی توان نظم دموکراتیک به وجود آورد". ایشان همچنین در گفتگو با نشریه دی تسایت آلمان در نخستین روزهای اسفند ماه، میگویند که: "خواسته‌های ما در چارچوب قانون اساسی جمهوری اسلامی قابل تحقق است" و سپس تاسیس نظامی مبتنی بر دموکراسی و حقوق بشر را وظیفه‌ی جنبش سبز میدانند و میگویند که: "این نظام دموکراتیک میتواند مبتنی بر دین باشد و به نام اسلام از حقوق شهروندان دفاع کند"!

اینکه ایشان در صحبتهایشان گرچه از حقوق بشر و دموکراسی گفته‌اند اما در همان ابتدای کار در مورد سکولاریزم فلسفی موضعشان را روشن کرده و میگویند که پسندیده و قابل جمع شدن با دین نیست، اینکه در عمل دینداران را خودیهای جامعه فرض کرده و به آنها مسئولیتهای خطیر برپایی قوه مستقل قضایی، گسترش عدالت اجتماعی و از همه مهمتر مسئولیت برقراری دموکراسی در جامعه آنهم از نوع دینی‌اش را سپرده‌اند، اینکه فرموده‌اند باید به کجای ولایت فقیه کار داشته باشیم و حتمن پس نباید به اصلش کار داشته باشیم، اینکه سپس خود اقرار مینمایند و تئوری ولایت فقیه را عین استبداد و بر خلاف دموکراسی میدانند و ...... نه! به هیچکدام اینها کار ندارم چرا که علیرغم احترام و ارادتی که برای دکتر سروش و اندیشه‌ی ایشان قایلم اما هیچگونه التزام قلبی و عملی نه نسبت به ایشان دارم و نه نسبت به هیچکس دیگری که فردا روزی بخواهم پیرو ایشان باشم. نسلی که پس از انقلاب سیاه ایران رشد کرده بیش از همه میکوشد تا آزاده و خردمند و فرزند زمانه و روزگار خود باشد. اما پس چرا این یادداشت را نوشتم؟ از نگرانی و از باب ادای سهم کوچک خودم. سهمی برای روشنگری و برای رهایی و دوری از تناقضات ویرانگر. دکتر سروش در حالی خواسته‌های خودشان را بنام خواسته‌های جنبش سبزدر چارچوب قانون اساسی جمهوری اسلامی قابل تحقق میدانند که اصل دوازدهم همان قانون میگوید: "دین رسمی ایران، اسلام و مذهب جعفری اثنی عشری است و این اصل الی الابد غیر قابل تغییر است" !... یعنی قانون، این دین را برتر و گسترده از سایر ادیان میداند و هیچ حقی حتا برای تغییر گرایش رسمی دینی جامعه در آینده هم قایل نیست. آیا با همین قانون باید به دموکراسی و حقوق بشر رسید؟!

اما از آن مهمتر باید با کمال تاسف نکته ای را به جناب دکتر سروش یاد آوری نمایم. (باید روزگاری ما درس پس میدادیم نه اینکه یاد آوری کنیم)!... سکولاریسم سیاسی که ایشان آنرا پسندیده دانسته‌اند امریست مربوط به عالم سیاست، پس مربوط است به حوزه‌ی عمومی و همگانی. این فلسفه میگوید دین از سیاست جدا. یعنی دین در حوزه‌ی فردی و سیاست یا همان حوزه‌ی همگانی بر اساس قوانین و عرف بشری. و اما دموکراسی ... دموکراسی در فلسفه‌ی سیاسی و اجتماعی معنا میابد یعنی در حوزه‌ی همگانی و گرنه در خلوت یک فرد با خودش که دموکراسی معنا ندارد. حالا وقتی ایشان دین که عرصه‌ی تکلیف و تعبد است را وارد حوزه‌ی همگانی میکنند و میگویند دموکراسی دینی یعنی حرف نخست خود (سکولاریسم سیاسی) را نقض کرده اند. یعنی قضاوت شخصی خود که پسندیده نبودن سکولاریسم فلسفی است را در عمل و در سیاست هم نافذ کرده‌اند. یعنی امر تکلیف و تعبد اعتقادی که امری شخصیست را ناظر بر وضع و اجرای قوانین جامعه کرده‌اند. اصلن اگر چیزی بنام دین ناظر بر قوانینی شود که آخرش بشود ملغمه ای بنام دموکراسی دینی این دیگر کجایش سکولاریسم سیاسی است؟ ... دموکراسی دینی و سکولاریسم سیاسی؟!! اصلن این واژگان در فلسفه‌ی معنا هرگز با هم جمع نخواهند شد. حالا چرا ایشان اینکار را کرده‌اند؟ یا توجه و وسواس خود را نسبت به یکی از اصول بدیهی و نخستین فلسفه که رعایت فلسفه‌ی معانی و سازگاری آنها با هم و دوری از تناقض سازیست را از دست داده‌اند یا چون متفکر و فیلسوفی نامدار میباشند خود را مجاز به این بازی مغلوط دانسته‌اند و یا چون دینداری مسلمان و روشنفکر هستند گفته‌اند این مدل برای من و همفکرانم بهتر است! خوبست نامش را هم بگذارند "سکولاریسم سیاسی دینی سروشی"! چرا که به اندازه‌ی همین عبارت، آشفته و متناقض و نامفهوم و بی ارتباط و بی دلالت است!

آقای سروش فکر نمیکنند سلطه همین تناقضات بر جریان فکری انقلاب سیاه ۵۷ و بیتفاوتی جامعه و مردمانش بخشی از دلایل بلایایی است که امروز جامعه را در برگرفته؟ فکر نمیکنند همین تناقضات و جمع اضداد در موجی بنام انقلاب فرهنگی که خوب آن را و امضاکنندگانش را میشناسند چه بر سر اساتید و دانشجویان و دانشگاهها آورد؟!... در حالیکه خود ایشان امروز به آثار زیانبار آن موج واقف و معترفند.

آقای سروش! امروز مرزهای معانی از آنروزها خیلی شفاف تر است. امروز ذهنها از آنروزها گشوده‌تر و روشنتر است. فکر نمیکنید این تناقضات به خواست ملت و مسیر و زمان تحقق آن لطمه میزند؟

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

شبی برای ستاره‌های آسمان جنبش سبز / (پیش درآمدی بر چهارشنبه سوری/ ۴/ پایانی)

در سه یادداشت پیش از این به مراسم شب چهارشنبه سوری و نگاه و موضع رژیم از یک سو و مردم از سوی دیگر به مراسم امسال و همچنین ریشه‌های تاریخی و باستانی این جشن کهن ایرانیان پرداختم. بویژه قصدم از پرداختن به ریشه‌های کهن این جشن این بود که آن ریشه ها، رشته هایی برای امروز به دستمان میدهند که هم مراسمی مناسب با روزگار و شرایط امروز ایران برگزار کرد، هم بدور از خشونتی خواهد بود که اسباب سو استفاده حکومت شود و هم میتواند فریاد رسای ملت ایران شود و در صورت هماهنگی در اجرا و گستردگی آن بازتاب جهانی ویژه‌ای هم پیدا خواهد نمود.

همانطور که در یادداشت پیشین شرح آن رفت ریشه‌ی جشن سوری یا چهارشنبه سوری به شادمانی بازگشت و بزرگداشت روان درگذشتگان یا "فروهران" به زمین و شهر و کاشانه‌ی خود میباشد. آنها باز میگردند تا هم از کامیابی و درستکاری و روشنی دنیای ما اطمینان یابند و هم ما را به ایستادگی و نبرد در برابر تاریکیها سفارش کنند. اکنون بیندیشیم که آیا شهدای جنبش سبز ایران از ما چنینی درخواستی ندارند؟ آیا ما در برابر آنها وظیفه‌ای نداریم؟ آیا آنها رفتند که برای همیشه بروند یا اینکه بما و این دنیا که دنیای آنها هم بود سر میزنند؟

اینرا هم میدانیم که هر حرکت، کنش و رویدادی برای تاثیرگذاری باید دارای جنبه‌های گوناگون دیداری، شنیداری، عاطفی و عقلانی باشد. درست مانند یک اثر هنری. حتا تاثیرگذارترین پیکره‌های خاموش دنیا هم در خود صدایی نهفته دارند. در واقع سکوت خاص ترین نت قابل شنیدن است که میان صداها جلوه‌ای دیگر میابد.

بحث را به درازا نمیکشانم و کوتاه میگویم. آنچه در زیر می‌آید را تجسم کنید:

" شب چهارشنبه سوری است. مردمان ایران در شهرهای گوناگون به خیابانها و محلات آمده اند و آتش‌های سنتی و باستانی این شب را برپا کرده‌اند. در دست مردان و زنان و کودکانی که بر گرد آتشها ایستاده‌اند عکسهای شهیدان جنبش سبز است. بر دستها نوارهای سبزی بسته شده است. مردم بر گرد آتشها در سکوت ایستاده یا میچرخند. گروهی از زنان و مردان در سنین مختلف بسته‌های آجیل مشکل گشای مخصوص این شب را که با نوارهای سبز پیچیده شده در میان دیگران پخش میکنند. در گوشه‌ی هر سینی عکسی از یک شهید سبز در کنار شمعی روشن دیده میشود ".

آیا فریادی بالاتر و بلندتر از این عکسهای خاموش هست؟ از این چشمهای خیره و لبهای فرو بسته در قاب؟ آیا نمادی گویاتر از این برای صلح جویی و مقاومت جنبش ایرانیان هست؟ اما زندگان فریادهایشان را چه کنند؟ آه پدران و مادران و همسران چه میشود؟ بغض خواهران و برادران و رفیقان؟ ...

" سرود "ای ایران" از سینه ها و حنجره های مردمان بیرون میریزد: ای ایران/ ای مرز پرگهر/ ای نامت سرچشمه‌ی هنر/ دور از تو اندیشه‌ی بدان/ پاینده مانی تو جاودان/ ای دشمن ار تو سنگ خاره ای من آهنم/ جان من فدای خاک پاک میهنم ... "

آری میشود این شب چنین باشد. بدور از هرگونه ترقه و انفجاری. همانطور که از پیش بوده. با شعله‌ها و شمعهای روشن به پیشباز "فروهران" سبز برویم . آنچه از ما دیده میشود همین شعله‌ها و شمعها و چهره‌‌های سبز ِ قاب شده در دستانمان باشد. البته شاید که مظهر پلیدی و تیرگی و تاریکی، مظهر اهریمن هم در شعله‌های این شب به آتش سوزان بسوزد. هیچ بعید نیست...!

آنچه از ما شنیده میشود سرود سبز "ای ایران" باشد . میشود قرارمان در تمام میدانها و خیابانهای اصلی شهرها باشد. میشود از آنجا به خیابانها و کوچه های فرعی و محلات برویم. میشود از آنجا به پشت بامها برویم. میشود از خانه‌ها با خودرو بیرون بیاییم ... اما همه جا عکس شهدای سبز با ماست و سرود ای ایران از حنجره ها و دستگاههای پخش موسیقی خودروها شنیده میشود. تجسم کنید چنین شبی و بازتابش را. اینکه ایرانیان راستین چطور از گذشته تا به امروز بهم گره میخورند و روشنی می افروزند برای میزبانی درگذشتگانشان و برای شادمانی بازگشت شان و چطور شعله بر تیرگی میکشند و نور به لانه‌ی خفاش میپاشند. چنین حضوری نه قابل مصادره است و نه سرکوب، گرچه از اهریمن هیچ بعید نیست. اما مقاومت هم جزیی از نبرد با تاریکیست.

نابود باد تیرگی و پلیدی و تاریکی. زنده باد روشنی، زنده باد ایران و ایرانی.

________________________________________

اجرای "دریا دادور" از سرود "ای ایران" هم نوایی آسمانی دارد و هم بخاطر زن بودن خواننده‌ی آن بهیچ وجه قابل مصادره توسط رسانه‌های رژیم اشغالگر اسلامی نیست. مناسب است برای پخش از خودروها. اینجا ببینید و بشنوید.


۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

ریشه‌های کهن جشن سوری و رشته‌هایی برای امروز / (پیش درآمدی بر چهارشنبه سوری/ ۳)

پیرو دو یادداشت پیشین، در اینجا به فشرده‌ای از ریشه‌های کهن جشن سوری و آیین‌های مرتبط با آن که با شرایط و دغدغه‌های امروز مردمان ایران نزدیکتر است میپردازم. شاید که راهی بگشاید برای امروز و سبزهای ستبر و سربلند ایران.

جشنهای آتش

جشنهای آتش یک سری از جشنهای آریایی ــ اقوام هندو ایرانی و هندو اروپایی ــ میباشد که با افروختن آتش جهت سور و سرور و شادمانی آغاز و اعلام میشود. در ایران از جمله جشنهای آتش که باقی مانده، جشن "سده" و جشن "سوری" ( یا همان چهارشنبه سوری) در پایان سال میباشد و از جشنهای فراموش شده یکی جشن "آذرگان" در نهم آذرماه و دیگری جشن "شهریورگان" یا "آذر جشن" در چهارمین روز شهریور میباشد.

چرا آتش؟

روشنی و آتش و آفتاب همیشه مظهر زندگی و رویش و بالیدن بوده است، تجلی اهـــورا مــزدا بوده است. این عنصر نزد ایرانیان بسیار گرامی و محترم بود و آنرا مایه‌ی تجلی خداوندگار(اهـــورا مــزدا) میدانستند. ایرانیان آتش پرست نبودند و این سمپاشی مسلمانان برای نادیده گرفتن ایمان کهن و ریشه دار آنان بوجود پروردگار بود. برای ایرانیان کهن اهـــورا مــزدا بوسیله‌ی نور تجلی میابد. نور مایه‌ی زندگی و خورشید ابزار زندگی‌ست. ایرانیان از دورترین روزگاران چنین می اندیشیدند و هنگامی که میخواستند ستایش خداوندگار را انجام داده و نماز بگذارند، رو بسوی خورشید می ایستادند، جلوه‌ای از طبیعت نه چون قبله‌ی مسلمین دست ساخته‌ی بشر. هرگاه هم که شب هنگام بود و در جایی سربسته نماز میگذاردند و ستایش پروردگار را بجای می‌آوردند رو به آتش فروزان می ایستادند.

جشن‌های آتش در میان سایر ملل

میان ملل و اقوام گوناگون، جشنهای آتش با ویژگیهای همسانی برگزار می‌شده است. از موارد همسان اینکه آتش را بر پشته‌ها و بلندیها می افروختند و همچنین مجسمه‌ها و صورتکها و تمثالهایی از زیانکاران و دیوان و عناصر شریر و پلید را ساخته و در آتش می‌انداختند تا بدست آتش نابود و نیست شوند و بر گرد آتش به جشن و شادمانی و پایکوبی میپرداختند. آتش در تمام این جشنها نمادی برای راندن اهریمنان بوده یا اسبابی برای پالایش و پیرایش هستی بوسیله‌ی سوختن همه‌ی پلیدیها در آتش. تاریکی همواره نماد و زاده‌ی اهریمن بوده و روشنایی نماد و زاده و تجلی اهـــورا مــزدا یا اورمزد.

جشن سوری یا چهارشنبه سوری؟!

در تقویم و روزشماری ایرانیان هر سال به دوازده ماه بخش میشد و هر ماه به سی روز که هر روز برای خود نامی جداگانه داشت و پنج روز مانده تا ۳۶۵ روز را، "پنجه" مینامیدند. جشن سوری در یکی از این چند شب پایانی سال برگزار میشد. همچنین هر ماه شامل بر پنج، پنج روز میشد که هر کدام یک "پنجه" بود. یعنی هر ماه شش "پنجه" یا "گاهنبار" برابر با سی روز تمام. اما روزشماری کنونی که با ورود تازیان به ایران رایج شد، هر ماه را به چهار هفته و هر هفته را به هفت روز بخش کرد. در اینباره که پس از این تغییر در تقویم، چگونه جشن سوری به شب چهارشنبه‌ی آخر سال افتاد گمانها و دیدگاههای متفاوتی هست. یکی اینکه نخستین سالی که پس از ورود تازیان به ایران این جشن به شکلی گسترده بر پا بوده، مقارن با شب چهارشنبه بوده و چون در فرهنگ تازیان چهارشنبه نحس و نامبارک و بد یمن بوده، از آن تاریخ شب چهارشنبه‌ی آخر سال را به شادمانی میپرداختند و میکوشیدند تا نحوست آن شب را زایل کنند. اما استاد ذبیح بهروز نظری دیگر دارد. ایشان در تحقیقات خود به این نتیجه میرسند که "شب چهارشنبه سوری همچون بسیاری جشنهای دیگر ایرانی با ستاره شناسی پیوند دارد و آغاز همه حسابهای گاهشماری علمی‌ست. در چنین روزی در سال ۱۷۲۵ پیش از میلاد، اشو زرتشت پایدارترین حساب گاهشماری جهان را نموده و کبیسه را پدید آورده و تاریخهای کهن را درست کرده و به نظم در آورده". بنظر استاد بهروز، به یادبود شب پیرایش تاریخ و ایجاد گاهشماری نوین توسط "اشو زرتشت" در تاریخ ۱۷۲۵ پیش از میلاد، همه ساله مردم جشن بزرگی بر پا کرده و با افروختن آتش، شادمانی میکنند.

بهر حال سوای آن بخش از تاریخ که بر ما پوشیده است، تا اینجا روشن است که جشن سوری در یکی پنج روز پایانی سال موسوم به "پنجه" برگزار می‌شده است.

ریشه‌های جشن سوری/ چهارشنبه سوری

آیینها و جشنهای "فروردگان" و "پنجه" جدا از جشنهای نوروزی بوده‌اند. جشنهایی جداگانه که هر کدام مراسمی ویژه برای خود دارند ولی برای یک موضوع اصلی برگزار میگردند. بنیاد و پایه‌ی این جشنها بر گرامیداشت انسان و ریشه‌ی مینوی او یا "فـَرَوَهَر" میباشد.

جشن "فروردگان"، جشن فرود فرورهاست. بنابر استوره‌های ایرانی، ششمین مرحله‌ی آفرینش، آفریدن انسان بود. خداوند در آغاز جهانی مینوی (غیر مادی) یا فروهری آفرید که قالب و شکل مثالی همه‌ی نبات و جماد و جاندار در آن جهان سه هزار سال در سکون بودند. در جهان زیرین هم زمین بود که ماوای تاریکی و اهریمن بود. اهورا مزدا به فروشیان فرمود که هرگاه بخواهند میتوانند از قالب مینوی خود بدرآمده و به زمین رفته و با اهریمن و زشتی پیکار نمایند. فروهرها پذیرفتند و در ششمین گاهنبار هستی به خواست اهورا مزدا به زمین فرود آمدند و شکل مادی یافتند. این نزول و تشکل در پنج روز پایانی سال انجام یافت.

چنین است که مردمان قدیم ایران این روزها را بنام "فروهر" یا "فروردگان" جشن میگیرند زیرا که معتقدند فروهرهای درگذشتگان، هر سال به میان شهر و کاشانه ی خود باز میگردند تا از خوشی، شادمانی، راستی، درستی، پهلوانی، برکت، ثروت، شوکت، آزادگی و سربلندی بازماندگان خود اطمینان یافته و به پاس آن شادمانی نموده و به آنان بر ادامه‌ی پیکار با اهریمن و پلیدی و زشتی سفارش نمایند.

آیینهای جشن سوری/ چهارشنبه سوری

مردمان قدیم ایران برای این جشن خانه و کاشانه‌ی خود را پاکیزه و تمیز مینمودند، انواع خوراکیها، نوشیدنیها، آجیل و نقل و نبات و شیرینی و سبزه در خانه و بر بامها میگذاشتند تا باعث شادمانی فروهرها گردد. اما مهمترین بخش این مراسم افروختن آتش بود. در واقع در اغلب جشنها افروختن آتش مقدس از ارکان اصلی مراسم میبود. در شب نخست پنجه موسوم به پنجه‌ی کوچک (پنجه‌ی بزرگ شامل پنج روز نخست فروردین ماه میشد) با افروختن آتش بر بامها و در معابر جشن فروردگان را آغاز میکردند. علت اصلی افروختن این آتش همانطور که پیشتر گفته شد این بود که آتش تجلی اهورا مزدا و نشانه‌ی ستایش او بود و همچنین نماد گرمی، شادمانی، روشنی، پاکی و نگاهبان پیوند اقوام آریایی بود که در میان خانه‌هاشان روشن و فروزان میبود. آتش از بین برنده‌ی پلیدیها، زشتیها، ناپاکیها، بیماریها و گرفتاریها بود که همه از اهریمن ناشی میشد، همچنین نوری بود که فروهرها را بسوی شهر و کاشانه‌شان راهنمایی مینمود. مردمان بر گرد این آتشها نیایش میکردند، شادمانی مینمودند، ترانه خوانی میکردند و از آن خواستار روشنی و تندرستی و پاکی بودند و همچنین از بین بردن تیرگیها، پلیدیها، ناپاکیها و همه بدیها.

و اما در میان خوراکیها، آجیل لرک یا مشکل گشا از دیگر ملزومات مهم این جشن میبوده که امروزه با این نام سر از سفره‌های نذری مسلمانان در آورده و اینان این آجیل را سوا از آجیل شب چهارشنبه سوری میدانند! این آجیل در رسوم کهن وجهی تمثیلی دارد. هرکس مشکل و گرفتاری‌ای داشته باشد این آجیل هفت مغز را تهیه میکند و بعنوان نذر و فدیه در این شب میان دیگران تقسیم مینماید. بیشک در ابتدا این آجیل را برسفره‌ها و برای فروهرها میگذاردند تا اسباب خوشنودی آنها شود. این آجیل مشکل گشا همان آجیل لرک یا آجیل گاهنبارهاست که در مراسم آفرینگان‌ها، گاهنبارها، جشن خوانی، جشن نوزادی و ... به میهمانان داده میشده. این آجیل معمولن از هفت نوع میوه‌ی خشک تهیه میشده: پسته، بادام، سنجد، کشمش، گردو، برگه هلو و انجیر.

از دیگر آیینهای این جشن و این شب میتوان از فال‌گوش، کوزه شکنی و قاشق زنی نام برد که فرم و محتوای آن با کارکرد موثری که برای این چهارشنبه سوری ویژه انتظار داریم، کمی فاصله دارد.


در یادداشت و پست پیشین اشاره شد که باید برای این شب و حضور خیابانی مردم نمادها و نشانه‌های دیداری، شنیداری، عاطفی و برانگیزاننده برگزید و با دستهای پُر و دلهای قرص پا به این جشن گذاشت. باید به قالبی برای بیان خواستها و فریادی برای درخواست دادگری رسید. باید همانقدر که صلح جو میباید بود، اهل مقاومت هم باشیم. اشاره شد که برای یافتن این زمینه‌ها میشود به کاوشی در ریشه‌های این جشن و آیین کهن ایرانی هم رفت و از چشمه نوشید. میشود دست بسوی اندیشه‌های نیاکان راستین این سرزمین دراز کرد و از آنها یاری جست. اکنون آیا این ریشه‌ها و نشانه‌ها هیچ پیامی با خود ندارند؟ آیا رشته‌ای برای امروز بدست نمیدهند؟ آیا نمیشود با این ریشه‌ها و رشته‌ها سخن امروز را گفت؟ اینها پرسشهایی است که میکوشم در یادداشت پسین به آن بپردازم و با سبزهای پاک و دلیر میهنم در میان گذارم. تصور میکنم خوب باشد ایرانیان بیرون از کشور نیز هر یک در کشور محل زندگی خود و به زبان همانجا بکوشد تا مردمان آن گوشه‌ی دیگر دنیا را هر چند اندک با این آیین آشنا نماید. بویژه نقش آتش را در این شب برایشان رمزگشایی کند تا بدانند که آتش این شب، آتش خرابی و سوزانی و آشوب نیست، بدانند که این آتش برای روشنی و پاکی و دادگری و نمادی برای از بین بردن پلیدی و تباهی و سیاهیست.

به امید پایان این شب بلند. به امید صبح سپید ایرانی ...

_________________________________

این نوشته برگرفته از آثار و پژوهشهای اساتید ارجمند زیر میباشد:

استاد پور داوود، استاد ذبیح بهروز، دکتر ذبیح الله صفا، استاد هاشم رضی، دکتر بهرام فره‌وشی و حسن تقی زاده.