چه با شکوه بدرقه شد آیت الله، چه وداع شکوهمندی کردند مردم با او و چه محبتی نثارش نمودند که هیچکس را انتظارش نبود. دمی بیندیشیم که اگر این پیر مهربان یکسال پیش راهی این سفر میشد چه پیش میآمد؟ آیا باز اینطور بر شانههای خیل مردم مشایعت میشد؟ آری . . . حتمن آنروز هم جمع کثیر و بیقراری به بدرقهاش میرفتند اما نه این چنین و این تعداد، نه اینچنین غمگین و دلسوخته، نه اینچنین بی پدر و پناه شده. چه عزتی بالاتر از اینکه خیل عظیمی از مردم، از جوانان، حق پدری کسی را به گردن گیرند؟ چه افتخاری بالاتر از اینکه برای خود هیچ امتیاز ویژهای نسبت به دیگران قایل نباشی ولی همان دیگران تو را فخر آدمیت بدانند و بخوانند؟ منتظری نشان و حکم مرجعیت و آیت اللهی را از مراجع و حوزه و مومنین و معتقدین گرفت و نشان و حکم پدری را از دست همهی این ملت، چه آنها که دل در گروی دین دارند و چه آنها که آزادی و برابری همه بیدینان و دینداران را منزل و مقصد خود میدانند، آنهم چه بی تبلیغ و پاداش، چه بی تهدید و هیاهو، چه زلال و بیریا و بی توقع. او به شهادت یک ملت، چه آنها که توانستند و برای بدرقهاش آمدند و چه آنها که از دور او را بر شانهی دلهایشان بدرقه کردند و به خدا سپردند، او به شهادت و حکم همه "آیت الله پــدر" شد . . . و خدا چقدر او را دوست و عزیز میداشت که بوقت دعوتش کرد. او غریبانه زیست اما غریبانه نرفت. رازی بود در این وقت رفتنش، رازی بود در این هنگامه سفر کردنش. این مهر و حکم خدا بود که تا آنقدر بماند، تا باز دوباره و از نو شناخته شود، تا سبب پرده نشینی و اینهمه تنهاییاش بر همه از پیر و جوان، از خرد و درشت، روشن شود، آنگاه برود، آنگاه که از پس اینهمه کوتاهی دیدن، بر بلندای دست مردم برود.
سالها پیش که کودک خردی بیش نبودم، همان اوان انقلاب، از زبان بزرگترها لطیفههایی میشینیدیم و میخندیدیم و گاه از سر همان کودکی و نادانی خودمان هم آنها را باز میگفتیم و میگفتیم. باید بزرگتر میشدم تا کمی بفهمم، تا به گذشته و تاریخ و دین نگاهی بیندازم و اینبار او را، آیت الله پـــدر را، تازه ببینم و بشناسم و از نو سلامش بکنم. بعدها در عجب بودم که این لطایف را که ساخت و پخش کرد؟ بعدها هر چه در او خیره شدم جز شیرینی و لطف و مردانگی ندیدم. او که در دین خود عالمی برجسته و یگانه بود، همه علم و تحقیق و اجتهاد خود را در کلامی میریخت که بغایت ساده و شیرین مینمود و ما، ملتی، همه آن سادگی را به خنده میگرفتیم.......
پدر مرا ببخش، همه ما را ببخش، ما را به آنهمه بزرگی و سادگی و خلوصت، ما را به آن دل مهربان و خستهات ببخش. آیت الله، من را، ما را به آیین خودت حلال کن. من نه دیندارم نه مسلمان. من اما تو را بخاطر درستیات همیشه دوست داشتم و خواهم داشت، من تو را برای آنهمه شهامت و شجاعتت، برای آن ایستادگی در اوج تنهاییات، برای آنهمه پایمردیات برای حق و مردم همیشه میستودم، همیشه میستایم. ایکاش دین تو هم همچو تو بود . . . و تو میگفتی چنین است.
حالا دیگر اشک امان نمیدهد.......
خدا "آیتالله پـــدر" را دوست میدارد. او را دوست میدارد که تا وقتی مردم او را باز نیافتهاند، تا به شایستگی قدرش را نشناختهاند، تا این رشتهی انس و لطف محکم نگردیده است، او را پیش خود نمیخواند. وقتی میخواندش که همانقدر پیش خدا عزیز است، پیش مردم هم عزیز شده باشد . . . و چه نشانهای برای عزیز بودن نزد پروردگار جز اینکه بی زر و زور، ملتی او را پـــدر خوانده؟ آری . . . بازی روزگار چنین است که به فاصله دو روز ملتی میزان ارادت خود را به دو نفر نشان بدهند. یکی از این دو ، آن دیگری را به حکمی عزل کرده بود که چرا در برابر من ایستادهای؟ ملت، عیار عزت ایندو بود. یکی با بوق و هیاهو و تبلیغات عزیز میشود و نزد بعضی عزیز میرود اما بعد از بیست سال نزد ملت جز مایهی تباهی و استبداد شناخته نمیشود آنقدر که حتا عرض و طول دستگاه زور و تقلب حکومت هم نمیتواند به بهانهی پاره شدن عکسش کسی را جز با زر و سیم و تزویر به دفاعش بخواند. یکی هم چون پـــدری بزرگوار و با وفا که خودخواسته ردای قدرت را آویخته بود و قبای دفاع از ملت پوشیده بود، با عزت میرود . . . و یکی دیگرهم باید آنقدر بماند تا عمق پلیدی و لئامت وجودش بر همه آشکار گردد تا بوقت رفتن احترامی که سزاوارش نیست را درنیابد! که تا همینجا هم چیزی در نخواهد یافت. آری اینها همه رازهای هستی و آفرینش است. این که خود را "ولی" میخواند در حالی در آن پیام سراسر نکبتش حرف از آزمون و امتحان میزند که نمیفهمد در آزمون یک ملت فقط نفرت نصیب دارد. در پیامی بظاهر برای تسلیت و در واقع از سر کین و عقده نهایت پستی فطرت و پلیدی ذات و حقارت وجودش را بیرون میریزد و از ابتلائات دنیوی و کفاره میگوید در حالیکه نمیفهمد آن ابتلائات افتخار آن پــدر بود و آنکه باید کفاره پس بدهد خود ملعونش هست که روزی پیش ملت سرنگون است. عبای دین بر دوش دارد اما به رسم مرسوم نمیگوید "انا لله و اناالیه راجعون" بلکه با کینه و تفرعن میگوید"اطلاع یافتیم"! او حالا دیگر خود را از خدا هم نمیداند، خود را خود خدا میداند. او در جهل مرکب جای محبوب و منفور را جابجا میبیند. او که نزد خدا هم منفور شده تاب دیدن عزت هیچکس را ندارد، آنقدر که به دست اراذل و اوباشش جلوی مراسم گرامیداشت و عزتمند دیگری را میگیرد. آنقدر بدست خدا و ملت تحقیر شده که تاب تماشای سفر پر غرور دیگری را هم ندارد.
وقتی خدا "آیتالله پـــدر" مهــربان را دوست میدارد، وقتی ملتی به بدرقهاش میروند و او را بر بلندای دست خود به خدا میسپارند، آنوقت این یکی خرد و حقیر نزد خدا، از سر کینه حکم به پرده دری خانهی بجا ماندهی او میدهد و نمیفهمد که در آزمون کسب خشم و نفرت خدا و ملت است که ظفر یافته. آری . . . روزی با چشمان تازه بینا شدهاش خواهد دید پایکوبی ملتی بر لاشهاش.
یکی خود را ولی خوانده
یکی را ملتــی، پــــدر خوانده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر