میان جنگلی سبز و پر درخت، تبری سیاه با تکبر قدم میزد و درختها را یک به یک برانداز میکرد. از میان درختانی کهنسال گذشت و خود را پای درختی سبز و تنومند و جوان رسانید. دور او چرخی زد و بعد با ریشخند گفت: اینبار نوبت توئه! میخوام ببُرم و بندازمت زمین.
درخت پاسخی نداد. تبر صدایش را بلند کرد: آهای با توام! میخوام جونتو بگیرم. وقتشه بیفتی.
درخت سبز به اون پایین و تبر سیاه و تیز نگاهی کرد و به آرامی گفت: من ایستاده سر از خاک بیرون آوردم، ایستاده زیستم و قد کشیدم ... و روزی هم ایستاده خواهم مرد.
تبر با کینه خندید: میندازمت!
درخت نگاهش رو باز به بالا گرفت، مکثی کرد و گفت: درختها تا آخرین لحظهی زندگیشون ایستادهاند. اینو همه تبرها میدونند!
تبر با تمسخر گفت: ولی وقتی میافتن دیگه مردن. از مرگ نمیترسی؟
درخت با لبخند گفت: نه ... من با مرگ تموم نمیشم!
تبر ابرو در هم کشید و بعد یکباره قهقههای زد و گفت: عجب! پس اونوقت چی میشی؟
درخت سبز به آرامی گفت: دری میشم برا باز شدن بروی دوستان، یا پنجرهای برای گشوده شدن رو به هوای آزاد، یا میز و صندلی برا همنشینی با اهل دانش، یا که دفتر خاطرات روزها و سالهای سبز یک جوون.
تبر اینبار چنان خندید که همه دندانهاش نمایان شد: چه خیالاتی! آماده باش که هیزم بشی!
درخت سبز خوشحال شد: چه خوب!... پس از دلم شعلهها سر میکشن، اونوقت دستهای یخ زدهی کودکی رو گرم میکنم تا انگشتهای کوچیکش از هم باز بشه ... یا گرمی و زیبایی میدم به خلوت جفت عاشقی که منو تا همیشه تو خاطراتشون نگه میدارن ... یا مشعلی میشم تو راهی تاریک ... اونطوری نور میشم و گرما.
تبر سیاه دندانهای تیزشو بهم فشرد، غیظ تو چشماش دوید، با کینه قد و بالای درخت سبز رو برانداز کرد، چند قدمی عقب رفت و عقب رفت و دور خیز کرد ...
همان هنگام جفت عاشقی در جنگل در حال پیادهروی بودند که چشمشان به تبر سیاه و آماده به حمله افتاد. تبر سیاه روی پنجهی پا خودش رو بالا کشید و با شتاب به تن درخت سبز یورش برد. جفت عاشق فریاد کشان به آنسو دویدند. در همان حال، سر راهشون شاخهی شکستهای را هم برداشتند و خود را به تبر سیاه رساندند ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر