آزادی ماهها بود که باز به مردم و حضورشان دلگرم شده بود، به اینکه اگر قراری باشد، یاران همه هستند. آزادی ماهها بود که اینقدر تنها نشده بود. آزادی چشم براه بود. آزادی غریب بود. آزادی گرفتار بود در حلقهی اشغالگران و مزدوران و متعصبان و ابلهان ... و آزادی غریب ماند و در تنهایی و غربت خود اشک ریخت. من اشک آزادی را دیدم، من چشمان ترَش را دیدم، تو هم او را دیدی، او هم ما را دید اما هیچکداممان به همدیگر نرسیدیم. او من و تو را نزدیکتر میخواست. او ما را بیشتر از این میخواست. او ما را پیوسته و باهم و بیشمار میخواست. او میخواست در حلقهی ما باشد. او میخواست با ما باشد. او میخواست با عکس ندا و سهراب و باقی بچهها باشد. او میخواست سربلند و سبز باشد ... اما نشد. آزادی ما را ببخش!... ببخش که تنها ماندی ...
آزادی فقط یک بنا نیست، او روح دارد، او ما را حس میکند. برج و میدانی که قرار بود نماد آزادی مردم ایران بشود، سی و یک سال است به اسارت رفته و هر وقت اشغالگران و جانیان و قاتلان میخواهند نمایشی برای شهوترانی خود و ارعاب دیگران بگذارند چکمه ها و سُمهایشان را بر پیکر او میکوبند. او در همه این سالها کوشیده بود ضربههای آنان و بی تفاوتی مردمان شهرش را تاب آورد و بسازد اما ما، مردمان شهر او، خودمان بعد از اینهمه سال به او امیدی تازه دادیم، چراغی تازه برایش برافروختیم، دلش را دوباره گرم کردیم، او را دوباره به یاد خودمان انداختیم، گرد او جمع شدیم، در آغوشش کشیدیم، با او عکس یادگاری گرفتیم و او را بخود عادت دادیم در همین چند ماه. حالا دیگر او دلتنگی میکند از نبودن و از دوری ما. حالا دیگر او همیشه چشم براه ماست ... و چقدر چشم براه بود امروز! این ۲۲ بهمن، سخت ترین ۲۲ بهمن او بود. سالهای پیش چشم براهمان نبود و شاید سعی میکرد تمام مراسم را بخوابد تا به آخر برسد اما امسال قرار بود ما برویم، او چشم براه و منتظر بود. او از دیشب نخوابیده بود به امید امروز و دیدار و بودن با ما.
اشک آزادی تنها اشک یک بنا و روح آن نبود، اشک آزادی ِ در قفس شدهی یک ملت بود. اشک دیدن اشغالگری و مزدور صفتی، اشک دیدن تعصب و حماقت، اشک دیدن عقده و کینه و حقارت، اشک به غارت رفتن اراده و لیاقت یک ملت.
سبزهای ایران، امروز یا به آزادی نرسیدند یا اگر رسیدند آنقدر دور و پنهان از چشم هم بودند که دستهایشان بهم نرسید... و آزادی در غل و زنجیر بُغض کرد ... و گریست. من امروز اشک آزادی را دیدم، من چشمان ترَش را دیدم، تو هم دیدی، او هم ما را دید اما .... بهم نرسیدیم تا در آغوش هم گریه کنیم.
ای بنای آزادی تهران، ای قرار سبز، ای همه آزادی در قفس ماندهی این میهنم، ای اسیر سبز، ما را ببخش!... ببخش که تنها ماندی ... ببخش که تنها ماندی ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر